روز اول، پُست اول
امروز روز جالبی بود. هوای ابری همراه با کمی چاشنی آفتابِ پشت ابر که گاهگاهی میذاره از پشت ابرها، تیکههای دامن روشنش معلوم بشه صحنهای رو میسازه که آدم رو یاد روزهای اول زندگیش میاندازه. نمیدونم چرا ولی این صحنه رو خیلی دوست دارم. یادمه ۲ سال پیش بدون مجوز از دانشگاه رفتیم اردو. تو جادهٔ فیروزکوه مینیبوس چپ کرد. وقتی چپ کردیم همینطوری مینیبوس میچرخید و ما هم به در و دیوار میخوردیم. وقتی تالاپ و تولوپها تموم شد، همه جا رو خاک گرفته بود و هیچی معلوم نبود. نور آفتاب از لای گرد و خاکها صحنهای شبیه همین هوای ابری که من دوست دارم ساخته بود. من چند لحظه محو صحنه بودم و حواسم نبود ۳ نفر بدبخت دارند زیر ۸۰ کیلو وزن من جون میدند. آخه وقتی مینیبوس وایستاد، من روی بچههای دیگه بودم!