chapine weblog وبلاگ چپینه

چپینه

Monday, February 26, 2007

گوسفند

چند وقت پیش یک سؤال برام پیش اومد. اکثر حیوونایی که انسان اون‌ها رو رام می‌کنه و در کنارش زندگی می‌کنند، قبل از خلقت انسان، یا اگر بهتر بگم قبل از متمدن شدن انسان خلق شده بوده‌اند. در نتیجه مدتی رو خودشون تنها زندگی می‌کردند. مثلاً اسب‌ها که وحشی بوده‌اند (و هنوز هم هستند) و به صورت گله‌ای توی جنگل‌ها زندگی می‌کنند. یا سگ‌ها و گربه‌ها و ... هر کردوم از این حیوونا شرایطی رو دارند که بتونند توی حیات وحش زندگی کنند. گربه‌ها می‌تونند از درخت بالا برند و خیلی سریع بدوند. حیوانات کوچیک رو هم خیلی راحت می‌زنند. سگ‌ها هم مثل گرگ‌ها توی دسته‌های چندتایی زندگی می‌کنند و کاملاً وحشی هستند. گله‌های اسب‌ها مثل گله‌های آهو یا گوره خر ها هستند. کنار هم زندگی می‌کنند. هر حیوونی باهاشون کاری نداره، خیلی محکم لگد می‌زنند و در حد خودشون خطرناک هستند. اگر هم شیر یا پلنگی قصد شکارشون رو داشته باشه، خیلی خوب می‌تونند بدوند و فرار کنند. اما سؤال من اینه که حیوونی مثل گوسفند، اگر پیش انسان نباشه کجای این طبیعت می‌تونه امن و راحت زندگی کنه؟ نه می‌تونه سریع بدوه و نه می‌تونه از خودش دفاع کنه. مطمئناً توی کوه‌ها و سخره‌ها زندگی می‌کرده که خیلی نیاز به سریع دویدن و قدرت نداره و بیشتر به تبهر سنگ‌نوردی احتیاج داره. مثل بُزها. اما باز هم بز از گوسفند خیلی چابک‌تره و گوسفند لقمهٔ چرب و نرم‌تریه. خصوصاً برای شیرها کوهی و عقاب‌ها و ...
با این اوصاف، شاید خود گوسفند از انسان خوشحال‌تر باشه که پیش انسانه و شیر و پشمش رو می‌ده، اما جونش رو با خودش داره.

Monday, February 19, 2007

صفحه نمایش تا شو


شرکت Polymer Vision شرکتیه که برای انجام یکی از پروژه‌های شرکت Philips تأسیس شد. هدف این پروژه تهیهٔ یک صفحهٔ نمایش تصویر تاشو بود. برای اینکه یک صفحهٔ نمایش قابلیت تا شدن داشته باشه، باید علاوه بر اینکه جنس قابل انعطافی داشته باشه، باریک هم باشه. دانشمندای این طرح تونستند با استفاده از ترکیبات پلیمر، ماده‌ای برای صفحهٔ نمایش درست کنند که علاوه بر اینکه منعطفه، در دمای پایین کار می‌کنه. در نتیجه مشکلی برای خنک کردنش وجود نداره و می‌شه به راحتی با ضخامت کمی این صفحه رو تولید کرد. با استفاده از این فناوری محققین شرکت Polymer Vision تونستند صفحهٔ تصویری تولید کنند که قابلیت تا شدن رو داره. هدف اصلی این پروژه، که در شرکت فیلیپس تعریف شده بود، ساخت دستگاهی برای خواندن مطلب بود. یک دستگاه کوچک جیبی برای مطالعهٔ متنون الکترونیکی. اما با صفحه نمایش‌های کوچکی که موبایل‌ها و کامپیوترهای جیبی دارند، مطالعهٔ متن کار دشواریه. در نتیجه برای اینکه این محصول در عین داشتن یک صفحه نمایش با اندازهٔ مناسب، ابعاد کوچکی هم داشته باشه، باید صفحهٔ نمایش تا شو براش تولید می‌شد. و شرکت Polymer Vision بالاخره این صفحه تصویر تا شو رو ساخت.






شکل دستگاه Readius که به حالت بسته شده است (صفحهٔ نمایش کاملاً تا شده)




شکل دستگاه Readius با حالت نیم‌بازو صفحهٔ نمایش رو ببینید که قسمتیش تا خورده




این هم نمای کلی از صفحه نمایش باز شدهٔ Readius


اسم این دستگاه که برای مطالعهٔ متن‌های الکترونیکی مورد استفاده قرار می‌گیره Readius است. اعلام شده که این محصول تا آخر امسال به بازار میاد. توی مصاحبه‌ای که با یکی از مهندسین این طرح صورت گرفته بود، شنیدم که قراره صحبت‌هایی با تولید کننده‌های گوشی‌های موبایل انجام بشه. امکان داره تا یکی-دو سال دیگه بعضی از مدلهای گوشی‌های هم از همین فناوری استفاده کنند.


صفحهٔ این مطلب در سایت رسمی شرکت Polymer Vision

Sunday, February 18, 2007

آیا من، منم؟

نمی‌دونم تا حالا چند بار این موقعیت برات پیش اومده که به این نتیجه برسی، اونی نیستی که فکر می‌کردی. حسش حس غریبیه. حس اینه که آدم توی یک مزرعهٔ ذرت‌ داره دُلا دُلا راه می‌ره. یکهو وای می‌سته و بلند می‌شه و تازه می‌فهمه که اونجایی که فکر می‌کرده داره می‌ره، نرفته. البته یک جلسهٔ کاری امروز باعث شد کمی در مورد خودم فکر کنم. تب پیشرفت بدجوری توی این چند ماهه هدایت کنندهٔ حرکت‌هام بوده. شدیداً می‌خوام اونی نشم که پدر و مادرم شدند. اونی نشم که خیلی‌های دیگه می‌شند. توی اینکه بلندپروازی واسه ماشین زندگی بنزینه شکی ندارم. اما آیا می‌شه مرزهای بین بلندپروازی و توهّم رو درست تشخیص داد؟

یادمه یکی از بچه‌های دانشگاه چند وقت پیش با من تماس گرفت و پیشنهاد یک پروژهٔ ساده داد که ادعا می‌کرد ۲۰ میلیون تومان درآمد داره. وقتی ازش پرسیدم این پروژه که اینقدر ساده است و این درآمد رو داره چرا خودت انجام نمی‌دیش (قبلاً یادمه ادعاش رو اومده بود که تواناهایی داره و با توجه به اون توانایی‌ها، انجام همچین پروژه‌ای اصلاً مشکل نبود)، بهم گفت که الآن وقتش خیلی مهمه و باید روی کارهای خودش کار کنه. توی دلم کلی تحسینش کردم که دانشجوی تازه فارغ‌التحصیل شده چه‌قدر خوب تونسته فرآیند یه بیزنس موفق رو طی کنه، که هنوز هیچی نشده پروژهٔ سادهٔ ۲۰ میلیونی براش بی‌ارزشه. وقتی باهام حرف زد، یه سری از حرفاش برام خیلی دور از منطق و واقعیت می‌اومد. بین اینکه به توانایی‌های خودم، یا سلامت عقل اون باید به یکی شک کنم، موندم. از چند نفر دیگه پرسیدم و اطمینان حاصل کردم که این پسر اصولاً متوهّمه. خلاصه اینکه آخرش هم دیدیم که اصلاً همچین پروژه‌ای عملی نیست و مشتری‌ای که ازش به عنوان کارفرما صحبت می‌شد، یک مشتری بالقوه با احتمال ۱۰٪ است. آخرش هم خبری از پروژه نشد.

امروز در مورد این فکر می‌کردم که تا چه حد مطمئنم که حرکت من، من رو اونجایی می‌بره که می‌خواستم برسم. از کجا معلوم که ۲ سال دیگه یک متوهّم مثل اون بابا نشده‌ام؟ فکرم کمی مشغوله. البته با توجه به تجربه می‌دونم که فردا پس فردا حالم خیلی بهتر می‌شه و به نتایج خوبی هم رسیده‌ام. همیشه این برحه‌ها از زندگیم رو دوست دارم. کمی غریبه، اما مؤثره.

این رو همیشه به دوستهام پیشنهاد دادم، که خوبه آدم هر از چندگاهی وایسته و نگاه کنه و ببینه آیا واقعاً اونی که فکر می‌کنه هست، هست؟

Friday, February 16, 2007

دیرهنگام است

دیرهنگام است و من خواب بر چشمان ندارم

اما چه کنم .... دیر هنگام است.

حرفی دارم بهر دوستان اهل فن

آنان که می‌دانند شب نخوابیدن‌ها را

چه عذابی‌ است فردا

لیک، خواب بر چشمان ندارم.

اما چه کنم ... دیر هنگام است.

Monday, February 12, 2007

انبار قیامت

از اونجایی که بشر اعتقاد داره (یا می‌ترسه) که یک روزی با یک قیامتی مواجه می‌شه (که ما می‌گیم قیامت و اونها می‌گند apocalypse)، گاهی اوقات هم فکر کردن در مورد اون روز بد نباشه. عجب روزی خواهد بود این روز. آیا از دست بشر کاری بر میاد که جلوی اومدن روز رو بگیره؟ یا اگر هم اون روز اومد، بشر مفری داره؟ اگر از همین الآن تلاش کنه چی؟

دولت نروژ برای اون روز داره تمهیداتی می‌اندیشه. از اونجایی که قبلاً یک بار کشتی نوح، باقی ماندهٔ دنیایی شد که تمامش زیر آب رفت و نابود شد، دولت نروژ هم تصمیم گرفته که همچین شرایطی رو دوباره فراهم کنه و پروژه «انبار قیامت» (doomsday vault) رو تعریف کردند. هدف این پروژه نگهداری از دانه‌های نباتی است که برای ادامهٔ حیات بشر لازمه (مثل دانه‌های خوراکی و ...). برای همین، یک انبار با پیشرفته‌ترین امکانات در یک جزیرهٔ دور نزدیک قطب شمال داره تعبیه می‌شه، که قراره توش از تمام گونه‌های گیاهی مورد استفادهٔ بشر، دونه‌هایی نگهداری بشه. برای ساخت این انبار حدود ۵ میلیون دلار هزینه قراره بشه. در این تصویر ایدهٔ کلی انبار رو می‌بینید:

«روش کلیک کنید تا بزرگ‌تر ببینید»

من کاری ندارم که اگر دولت نروژ ۵ میلیون دلار پول اضافه توی بودجه‌های تحقیقاتی‌اش داره می‌خواد اون رو برای یک فکر با هزار تا شاید و باید خرجش کنه. اما این واقعاً برای من سؤاله! که وقتی که همهٔ دنیا جولان‌گاه مرگ شد و بشر رو به نابودی رفت، فرض هم بگیریم که عده‌ای از آدم‌ها زنده بمونند، چه چیزی تضمین می‌کنه که نجات یافتگان اون روز می‌تونند خودشون رو به این انبار برسونند؟

منبع: صفحهٔ این مطلب توی بی‌بی‌سی

Saturday, February 10, 2007

خواستم، اما نکردم. می‌تونستم؟

چند روز پیش توی مترو بودم. شب آخر وقت بود و مترو خلوت بود. برای اینکه از فکرهایی که من رو از صبح دنبال می‌کردند فرار کنم، چشمام دودو می‌زد به اطراف و روی دیوار سیاه تونل مترو دنبال دریچه‌ای بود که ذهنم رو با خودش ببره و من رو از شر فکرهام راحت کنه. دریچه‌ای اما نبود. توی واگن اطراف رو نگاه می‌کردم که چشمم افتاد به دختری که روبروی من، با فاصلهٔ چند تا صندلی نشسته بود. به زمین نگاه می‌کرد. لباس‌های نامناسبی (مندرس نه، اما کاملاً نامناسب. نه به اندازهٔ کافی گرم، نه اندازهٔ تن و نه ذره‌ای زیبا) به تن داشت. به زمین نگاه می‌کرد. آرایش به هم خورده‌ای داشت. عملاً آرایشی نداشت. صورتش مثل بومی بود که یک نقاش بی‌حوصله که از مهارت نقاشی بهره‌ای نبرده، باقی‌موندهٔ رنگ‌های پالتش رو به صورت نامنظم رویش پاشیده باشه. به نظرم حتی گریه هم کرده بود (به خاطر سایهٔ چشمش که تا روی گونه‌هاش کشیده شده بود). و این بوم، پر بود از جوش‌های صورت به ظاهر، و غصه در باطن. مدت‌ها بود که به این وضوح غم و ناتوانی رو رودررو ندیده بودم. تکه‌ای نان بربری روی پایش گذاشته بود و آرام آرام تکه‌هایش را در دهان می‌گذاشت. قطار به ایستگاه رسید و تمام صندلی‌های اطرافش خالی شد. قطار راه افتاد. دختر از جا بلند شد و به سمت من آمد و روی صندلی‌های روبروی من، میان یک پسر جوان و یک مرد مسن، جایی که یک صندلی خالی داشت نشست. نگاهم رو از دختر گرفتم و اطراف رو نگاه کردم. تمام واگن داشت دختر رو نگاه می‌کرد. نمی‌تونم بگم که چند نفرشون هنوز فکری نکرده بودند و اونهایی که فکری کرده بودند، ترحم داشتند، یا نفرت، یا سؤال و یا نیت یک معارفهٔ کوتاه و بعد یک شب در کنار هم. تا به اون لحظه من هنوز هیچ فکری نداشتم و فقط در حال جمع‌آوری اطلاعات بودم. یک دختر با این وضع (بدون اغماض می‌شد اسف‌بار نامید) به این وقت شب در مترو نشسته. جای خودش رو از یک صندلی خالی به دور از ازدحام، به یک صندلی که میان ۲ مرد است تغییر می‌ده. اولین حسی که به من دست داد، حس تنهایی بود. یک تنهایی بی‌پایان. حس کردم که فردی جلوی من نشسته، که تنهاترین فرد این قطاره. کسیه که اون‌قدر تنهاست که حتی برای فرار از تنهایی خودش (حتی برای چند لحظه) حاضره کاری کنه که مردهای قطار به چشم فاحشه بهش نگاه کنند. اونقدر تنها که حتی ۳-۴ دقیقه میان دیگر انسان‌ها نشستن، به تحمل نگاه‌ها می‌ارزه. قطار واستاد. هنوز آروم داشت نان بربری می‌خورد. سعی کردن برای درک کردن میزان تنهاییش اونقدر برام سنگین بود که نمی‌تونستم درست نفس بکشم. حالم خیلی بد شد. خیلی خیلی بد. یک لحظه خواستم که برم و ازش بپرسم که آیا به کمکی نیاز داره یا نه. با خودم فکر کردم که اگر مردی از مردهای قطار تصمیم گرفته این که دختر تنها رو امشب در خونه‌اش، و در تختش جا بده، شاید این کار من مانع (هر چند بی‌اثر) باشه. تصمیم گرفتم که حداقل به یادش بیارم که در عین تنهایی، هنوز دیده می‌شه! اما نتونستم. حتی نتونستم فکر کنم که چرا نتونستم. ناخودآگاه روم رو برگردوندم و تند و تند به سمت در خروجی راه رفتم. کاری که همیشه وقتی نمی‌تونم کاری رو بکنم، به سراغش می‌رم. من داشتم فرار می‌کردم. وقتی به پله‌های برقی رسیدم دیگه راه نمی‌رفتم. ایستادنم روی پله‌ها باعث شد که فکرهام به من برسند: «چرا فرار کردی؟ چی باعث شد که حتی نتونی ازش بپرسی که کمک می‌خواد یا نه؟» سکوتم بهم آروم گفت: «شاید فکر می‌کرد که من هم می‌خوام ازش سوء استفاده کنم! شاید اصلاً واقاً فاحشه باشه و امروز روز خوبی نداشته! شاید معتاد باشه و الآن توی هپروت یکی از اون کوفتی‌هایی که کشیده باشه! اگر سلیته‌بازی درآورد چی؟ اگر یهو حمله کرد بهم و چاقو کشید چی؟ گیریم که من بهش گفتم که کمک می‌خواهی و اون هم گفت آره. چی کار از دستم بر میاد؟ می‌تونم زیر بال و پرش رو بگیرم؟ نه! من خودم دارم سگ‌دو می‌زنم که بتونم گلیم خودم رو از آب بکشم بیرون. هنوز به جایی نرسیدم که بخوام کمک قابل توجهی به کسی بکنم. پول چه قدر همراهم دارم؟» یک دفعه دست به کیف پولم زدم و دیدم که به هر حال نمی‌تونستم خیلی کمکی کنم. اما باز هم این‌ها رو همه توجیه دونستم. پله‌های برقی تموم شدند و من دوباره تند تند راه می‌رفتم. از فکرهام فرار می‌کردم. از سؤال‌هام فرار می‌کردم. اونقدر حالم بد بود که متوجه نشدم دارم بلند بلند به خودم و زمونه بد و بیراه می‌گم. بلند بلند می‌گفتم «کفتارها هم وقت نیاز، به کمک هم می‌رند. کلاغ‌ها هم همین‌طور! چرا من نباید بتونم کمک اون بیچاره کنم؟ چرا؟ این همه سال دارم می‌دوم که چی بشه؟ که آخرش هم نتونم به یک نفر کمک کنم؟ پس من به چه دردی می‌خوردم؟ مشکل این‌جاست که ماها یادمون می‌ره داریم چه کار می‌کنیم!» پشت سر پیرمردی بودم که پالتوی گرون قیمتی تنش کرده بود و آروم به سمت در خروجی می‌رفت. اصلاً متوجه نشدم که اون می‌شنید که از اون و از همهٔ اطرافیانم و ازخودم ناراضی بودم. حالم داشت به هم می‌خورد.

وقتی که هوای خنک شبانگاهی خورد به صورتم و من تقریباً مسافتی رو دویده بودم، کم کم آرومتر شدم. به خودم گفتم که فرار کردی لامسب! ایرادی نداره! ضعیفی. اما حداقل کاری که می‌تونی حالا بکنی، اینه که این موضوع رو تعریف کنی برای دیگران. شاید از تو شجاع‌تری پیدا شد و با خوندن این مطلب، توجهی به این جور آدما بکنه. شاید کسی باشه که قبلاً اون دختر رو ندیده، اما حالا می‌دونه که فردی توی این دنیا هست، که چند لحظه میان باقی انسان‌ها نشستن، براش خیلی با ارزشه!

Friday, February 02, 2007

باران نارنجی

توی چند تا شهر روسیه که نزدیک به سیبری هستند، باران رنگی اومده. بارون رنگارنگی که از رنگ‌های زرد تا نارنجی تیره داشته. مسؤولان از مردم خواستند که این چند روز تا جایی که می‌شه از منزل خارج نشند و حواسشون هم به حیوانات خانگی‌شون باشه که زیاد بیرون نرند و از این برف برای کارهای مختلفشون (مثل شستشو) استفاده نکنند. این همه سال زباله‌های اتمی‌شون رو توی سیبری چال کردند و زباله‌های اتمی بقیه دنیا رو هم همونجا چال کردند و پول زباله‌کشی گرفتند و فکر کردند که چه راحت می‌شه از شر زباله‌ها راحت شد. و حالا همون زباله‌ها رو آسمون به سرشون می‌ریزه که بدونند با طبیعت شوخی نمی‌شه کرد و قِسِر در رفت (قِسِر رو درست نوشتم؟ اگر کسی می‌دونه لطفاً بگه. چون کنجکاوم). چه ظلمی که به طبیعت سیبری نکردند با این کارشون. چال می‌کردند و می‌گفتند که یخ و برفه، موجود زنده نداره! حواسشون نبود که همین یخ و برفه که زمستونا از آسمون به سر مردم میاد و همین یخ وبرفه که آب می‌شه و رودخونه‌ها رو جون می‌ده و همین یخ و برف هزارتا جای دیگه کاربرد داره که هنوز نمی‌دونیم.

Thursday, February 01, 2007

ماشین پرنده

یک محقق علوم هوانوردی توی اسرائیل طرح جالبی داده. این محقق به اسم Rafi Yoeli ادعا داره که با در دست داشتن یک ماشین پرنده می‌شه جون خیلی از آدما رو نجات داد. مثلاً کسایی که تو برج‌های بلند دچار مشکل می‌شند (مثلاً آتش‌سوزی) و باید به وسیله‌ای اون‌ها رو نجات داد. یا مثلاً سربازهای جنگی که توی شهرها فعالیت می‌کنند (مثل خود اسرائیلی‌ها یا سربازهای آمریکایی تو عراق). برخورداری از یک وسیلهٔ نقلیهٔ پرنده توی این موارد خیلی مؤثره. اما هلیکوپتر نمی‌تونه توی فضای شهری فعالیت کنه. به خاطر پره‌های بزرگ هلیکوپتر و جثهٔ نسبتاً حجیمی که داره، توی فضای شهری و خیابون‌ها و اطراف خونه‌ها نمی‌شه به راحتی ازش استفاده کرد. مسئلهٔ حفظ تعادلش هم کار سختیه و وقتی که توی هوا معلق می‌مونه خیلی پایدار نیست و به خاطر باد، به اطراف منحرف می‌شه. این محقق طرحی برای یک ماشین پرنده داره. برای اینکه مشکل جثهٔ هلیکوپتر رو نداشته باشه، این ماشین ابعاد کوچکتری داره و مقدار کمتری بار رو می‌تونه حمل کنه. برای حل مسئلهٔ پره‌ها، طراح پیشنهاد می‌کنه که پره‌های کوچکی در جلو و عقب این ماشین (مثل کاپوت و صندوق عقب) تعبیه بشه. البته به خاطر کوچکتر بودن پره‌ها، ماشین باید نیروی بیشتری رو برای بالا نگه‌داشتن خودش مصرف کنه و به همین علت پیش‌بینی کردند که مصرف سوخت این ماشین ۵۰٪ از یک هلیکوپتر بیشتر خواهد بود. تا حالا چند تا نمونه‌اش رو ساخته و داره سعی می‌کنه که از الآن مراحل بازاریابی رو انجام بده. استفادهٔ اصلی این ماشین‌ها عملیات نجات شهروندان، افرادی که دچار سانحه شده‌اند و نیاز اوژانسی به بیمارستان دارند، بازگرداندن سربازان جنگی از خطوط جلوتر و ... است. توی طرح‌هایی که داده‌اند این ماشین در ۳ کلاس ساخته می‌شه. کلاس شهری که قابلیت حمل ۲ نفر رو داره و قیمتش حدود ۱/۵ میلیون دلاره. کلاس ۱۰ نفره حدود ۳/۵ میلیون دلاره و کلاس نظامی که می‌تونه ۱۲ نفر به علاوهٔ امکانت و تجهیزاتشون رو جابه‌جا کنه و حدود ۶ میلیون دلار قیمتشه.
طرح جالبیه، حتی می‌شه روی این ماشین‌ها اسلحه‌های سبک نصب کرد. به خاطر قابلیت حرکتی بالایی که دارند، هدف قرار دادنشون کار سختیه. اما خوب باز هم توی محیط شهری قابل استفاده خواهند بود. مطمئناً یک هلیکوپتر جنگی آپاچی می‌تونه خیلی راحت همچین وسیله‌ای رو نابود کنه. اما اون هلیکوپتر آپاچی توی محیط شهری کاربردی نداره.

وب‌سایت رسمی این طرح