chapine weblog وبلاگ چپینه

چپینه

Saturday, October 28, 2006

جهنم دات کام

خیلی از نشانی‌های اینترنتی به خاطر یکتا بودنشون ارزش خاصی دارند. مراجعهٔ عمدهٔ کاربران به وب‌گاهی است که نشانیش بیشتر به موضوع مورد نظرشون بخوره. مثلاً وقتی دنبال شیرینی‌جات می‌گردید مطمئناً وبگاه cookie.com به نظرتون معتبرتر و قاعدتاً در دسترس‌تر میاد. در عمل اطلاعاتی که توی یک وب‌گاه با نشانی خاص قرار داره می‌تونه یک جورهایی معرف اون زمنیه توی اینترنت باشه. برای همین خیلی از نشانی‌های خاص شدیداً مورد توجه شرکت‌های فعال توی زمینه‌های مختلف هستند و قیمت‌های گزافی برای خریداری این نشانی‌ها پرداخت می‌شه. مثلاً‌ در سال ۱۹۹۹ نشانی business.com به مبلغ ۷ میلیون دلار فروخته شد. در همین جریانات مزایده‌ای برای فروش نشانی hell.com صورت گرفته. قیمت پیشنهادی برای این نشانی تا به حال ۱ میلیون دلار بوده. برام جالبه بدونم اون کسی که حاضر شده ۱ میلیون دلار برای این نشانی بده، می‌خواد چه مطالبی رو توی وب‌گاهش بگذاره. چون می‌شه گفت مطالبی که توی این وب‌گاه قرار خواهد گرفت تقریباً تعریف جهنم در محیط اینترنت خواهد بود. می‌تونه یک وب‌گاه کمدی باشه که توش کلیپ‌ها و یا تصاویر کمیک با محوریت جهنم باشه. یا می‌تونه یک پایگاه مذهبی برای هراسوندن مردم از جهنم باشه (که در این صورت می‌شه گفت کسی که این نشانی رو خریداری کرده واقعاً آدم معتقدیه که حاضر شده ۱ میلیون دلار هزینه کنه! شاید حتی از سوی کلیسا این خریداری انجام بشه!) یا می‌تونه یک وب‌گاه با موضوعیت سکس با فنتازی‌هایی با محوریت شیاطین و جهنم باشه.

در حال حاضر که بازدید عموم از این وب‌گاه میسر نیست و یک باکس جستجوی گوگل میاره.

Friday, October 27, 2006

هویت وبلاگی

این چند وقته تازه لذت وبلاگ خونی رو درک کردم. چه قدر کار دوست داشتنی و جالبیه. آدم زندگی رو از زبون یک سری آدم دیگه می‌بینه که خیلی با خود آدم تفاوت ندارند. نه اینکه من مثل دیگرونم یا اون‌ها مثل من هستند ها ... هر چی باشه خدا یک اشتباه رو ۲ بار تکرار نمی‌کنه. اما منظورم اینه که دیدی که من با زندگی دارم با دید تیم برتون خیلی بیشتر فرق می‌کنه تا تفاوت دید من با یک داشنجوی ۲-۳ سال بزرگتر/کوچکتر از من که حالا یا تو ایرانه یا رفته کانادا. بالاخره اشتراکی‌هامون خیلی بیشتره. اینه که خوندن وبلاگ‌ها کم کم داره باعث می‌شه که آخر این ماه برای امرار معاش دست به دامن روزهٔ مستحب بشم که یک وقت کارم به قرض و قوله نکشه.

نکته‌ای که توی این وبلاگ گردی‌های اخیرم پیدا کردم نکتهٔ جالبیه که جای تأمل داره. خیلی از وبلاگ نویس‌ها از اسامی مستعار استفاده می‌کنند. اسامی مستعار یا برای خودشون به عنوان وبلاگ‌نویس و یا به طور کلی برای وبلاگشون. مثل وبلاگ پسر فهمیده، یا وبلاگ بلوط ، یا افکار، یا ماهی دودی یا سرزمین رؤیایی و یا ... بعضی‌های دیگه هم هستند که از اسامی واقعی‌شون برای خودشون استفاده می‌کنند مثل گلایه‌ها. نکتهٔ دیگری که به این نکته هم مربوط می‌شه میزان لذتیه که خوندن وبلاگ‌ها به من داد.

وقتی که آدم نویسندهٔ یک وبلاگ رو نمی‌شناسه، اخلاقیاتش رو نمی‌شناسه و یا در پایین‌ترین سطح چهره‌اش رو ندیده وقتی وبلاگشو می‌خونه توی ذهنش طرف رو تصور می‌کنه که داره با حالتی این مطالب رو تعریف می‌کنه. یک شخصیت مجازی توی ذهن آدم شکل می‌گیره. نکته‌ای که می‌خوام بگم اینه که این شخصیت مجازی به دلایلی خیلی از شخصیت واقعی وبلاگ نویس دوست‌داشتنی‌تره! چون منی که وبلاگی رو می‌خونم، وقتی شخصیت مجازی وبلاگ نویس را توی ذهنم می‌سازم خود به خود شخصیتی رو درست می‌کنم که دوستش دارم و باهاش راحت‌تر ارتباط برقرار می‌کنم. خود به خود خیلی از ویژگی‌های شخصیت واقعی وبلاگ نویس که خیلی پسندیده نیستند، از چشم من پنهان می‌مونه. خود به خود یک مینیاتور تقریبی از شخصیت اصلی وبلاگ‌نویس ساخته می‌شه که با شخصیت من هماهنگ‌تره و همین باعث می‌شه که شخصیت ذهنی که من برای وبلاگ نویس می‌سازم دوست داشتنی‌تر از خودش باشه.

با توجه به این بحث فکر می‌کنم این که آدم برای وبلاگش و شخصیت وبلاگ نویسش یک نام مستعار انتخاب کنه خیلی جذاب‌تره تا این که خودش رو معرفی کنه. وبلاگ‌های جالبی که من اخیراً باهاشون آشنا شدم و از خوندنشون لذت می‌برم همین‌طور هستند. اما مثلاً فرض بگیرید که یکی از دوستانم که می‌شناسمش و تمام ابعاد شخصیتیش برام واضحه وبلاگ بزنه. خوندن وبلاگش خیلی برام جالب نیست. چون کافیه تا وسط یک مطلبشو بخونم تا بتونم آخر مطلب رو حدس بزنم. چون این آدم رو می‌شناسم و به شخصیتش اشراف دارم.

خونه‌مونو کوبیدند

هنوز که هنوزه وقتی خواب خونهٔ قدیممون رو می‌بینم از این که توی حیاطش بدوم احساس شادی بهم دست می‌ده. البته توی خواب، و وقتی که بیدار می‌شم و یادم می‌آد که دیشبش خواب خونهٔ قدیممون رو دیدم کلی شاداب می‌شم. واقعاً جالبه که یک محیط این همه دوست داشتنی باشه. البته این محیط که میگیم فقط چهار تا درخت و سنگ و کلوخ نیست، یک دنیا خاطره است. یک دنیا بازی کردن‌ها و خاطرات خوب و بد. فضایی که توش شکل گرفتم و اینی که الآن هستم نتیجهٔ بودن توی این فضا است. واقعاً دوست داشتنی بود. و هر وقت که می‌گم دوست داشتنی ناخودآگاه یاد درد جدایی می‌افتم. نه اینکه آدم منفی نگری باشم یا بخوام تیریپ ور دارم بگم همه یک چیز می‌بینم من پشتشو! اما جداً می‌گم عادت کردم بس که هر چی دوست داشتم پر کشید و رفت. دوستام همه رفتند اونور آب. اونهایی که این ور موندند یا فراموشم کردند و یا فراموششون کردم، و حالا هم نوبت خونه است ... خیلی جالبه اما هر وقتی که می‌گم «خونه» تصویر اون خونهٔ قدیم میاد توی ذهنم. بعد از اونجا تا حالا ۴ بار خونه عوض کردیم، اما هنوز که هنوزه تصویر خونه توی ذهنم همون خونهٔ قدیممونه! توی حیاطش چه خاطره‌هایی داشتیم، چه قدر دوست پیدا کردیم و چه قدر خوش گذروندیم! خونمون واسه بچه‌های ساختمون بهشت بود. توی حیاطش تاب و سرسره و الاکلنگ و چرخ و فلک داشتیم و درخت و گل و بوته و زمین بازی! چند تا باغچه داشتیم که توشون گل‌های قشنگ بود.

هیچ وقت اون روزی رو یادم نمی‌ره که من واسه‌ٔ این که حال دخترها رو بگیرم رفتم روی سرسره نشستم و گفتم که سر نمی‌خورم. بعد مرجان که از من ۲ سال بزرگ‌تر بود اومد و من رو هل داد پایین و من با کله خوردم زمین. وقتی پا شدم دیدم همهٔ بچه‌ها دارند با چشم‌های قلمیده من رو نیگاه می‌کنند. بغل صورتم می‌خوارید. دست کشیدم نگاه کردم دیدم خونیه! دست خونیم رو کوبوندم تو صورت مرجان. مرجان هم گریه کنان رفت خونشون و باباشو آورد. باباش اومد من و دعوا کنه، بعد دید که زکی!! خون از کلهٔ منه و نه از صورت دخترش. بعدش من رو بردند درمونگاه! چه خاطرات جالبی داشتیم ... هیچ وقت یادم نمی‌ره بچه‌های همسایه رو که الآن دیگه نمی‌بینمشون اما تک تکشون توی خاطراتم نشستند و برام دست تکون می‌دند: سامان، ایمان و احسان، شیلا و نیما،‌ محمد و کریم، نیلوفر و بنفشه، مریم و مرجان، مهرداد و مهیار! دلم واسهٔ همشون تنگ شده!
شب‌ها وقتی همهٔ بچه‌ها توی حیاط بودند می‌خواستم زمان وایسته، اصلاً نمی‌خواستم یک مامانی سرش رو از پنجره بیاره بیرون و بچه‌اش رو صدا بزنه. تا یک مامانی این کار رو می‌کرد مامان‌های دیگه واسه این که کم نیارند شروع می‌کردند به صدا زدن بچه‌ها و جمع ما که نشسته بودیم و دور هم اسم و فامیل بازی می‌کردیم، یا بزرگترها برامون داستان‌های ارواح تعریف می‌کردند رو بهم می‌زدند. یادمه وقتی داستان‌های ارواح می‌شنیدیم و وقتی بزرگترها می‌رفتند خونه کوچکترها مثل ما یک نگاه به هم می‌کردیم و بدون این که به روی خودمون بیاریم سریع «با هم دیگه» می‌رفتیم خونه! هیچ کدوم در مورد این که می ترسیم بدون بزرگترها توی حیاط تو تاریکی بمونیم، صحبت نمی‌کردیم. الان که دارم در موردش می‌نویسم احساس اون موقع‌ها اومده سراغم ... واقعاً دلم برای اون خونه و بچه‌ها تنگ شده. الآن دارند ساختمونمون رو می‌کوبند. خونمون رو دارند می‌کوبند که جاش یک ساختمون بزرگتر و احتمال زیاد تجاری بسازند! خیلی حیفه! خیلی!!!

Thursday, October 26, 2006

چهار روز تعطیلی مرگ‌بار

من یک روز جمعه که خونه می‌مونم آخر شب دنبال یک چیزی می‌گردم که گازش بزنم! جداً توی خونه موندم عذابُ علیمُ! دیگه این ۴ روز تعطیلی باد (معده) آورده رو که دیگه نگو! سه شنبه موندم خونه ۵ ساعت warcraft بازی کردم. یک سری هم به یکی از دوستام زدم و همونطوری که حدس زدی ناهار هم خودمو همونجا انداختم. در هر حال روزی بود که به بطالت گذشت و خیلی از موقع‌ها بد نیست آدم یک نصفه روز یا یک روز کامل رو به بطالت بگذرونه. دیروز جاتون خالی با چند تا از بچه‌های با صفای روزگار رفتیم پیک نیک. زدیم طرفهای لواسونات و از اون تیریپ‌ها دیگه! عجب منظره‌هایی داشت. جداً عالی بود. درخت‌ها هر کدوم ۱۰۰ تا رنگ داشتند و ۲ تا درخت کنار هم با هم ۱۰۰ تا رنگ تفاوت داشتند. از بالای تپه که نگاه می‌کردی مجموعهٔ درخت‌ها مثل این نقاشی‌های روی جعبه‌های مداد رنگی لیرا بود. بی‌نظیر بود. همین‌جا جا داره از استاد گرانقدر ساعد جونم تشکر کنم که ما رو برد اونجا. البته موقع رفتن (و برگشتن) هزار تا غرولند بهش زدیم که چه قدر راهش طولانی و فلانه و بیثاره! اما می‌ارزید. خصوصاً این‌که ناهار خودمون رو به صرف جوجه کباب و سوسیس کبابی و سیب‌زمینی کبابی در کنار آبشار مهمان کردیم و بسی نشاط رفت!

امروز صبح که از خواب پا شدم هیچی تو دنیا نمی‌خواستم به جز یک کمی ترافیک، یک روز شلوغ کاری و یک لیوان بزرگ چایی بعد از ۶-۷ ساعت کار کردن. با سرعت هر چه تمام‌تر خودم رو رسوندم شرکت. اما هیچ‌کی نبود. البته روز بدی نبود و ۶ ساعت کار کردم و لینوان بزرگ چایی رو هم زدم تو رگ، که بره اونجا که غم نباشه!

هر چه باشه، باید بالاخره یک روزی ۴ روز تعطیلی رو گذروند! فردا هم میام شرکت.

Monday, October 23, 2006

ققنوس


وقتی بچه بودم، یادمه هر جا یک صفحه‌ٔ سفید (اعم از کاغذ، مقوا و حتی دیوار) پیدا می‌کردم، بدون فوت وقت سعی می‌کردم سادگی سفیدیش رو با نقوش رنگی ازش بگیرم. این صحنه رو به وضوح یادمه که عمهٔ بزرگم بدون هیچ مخالفتی (حداقل ظاهراً) با تمام خواسته‌های من (از قبیل درست کردن کوفته یا قرمه‌سبزی برای ناهار) موافقت می‌کرد، چون در غیر این صورت مداد قرمز دختر عمم ناراحت می‌شد و تمام دیوارهای خونهٔ عمه‌اینا باید جوابگوی این ناراحتی می‌بودند. توی این چند ساله از بس که درس و مشق و پروژهٔ کپی برداری و ترجمه بود و کم کم شد به پول و کار و دردسر، به کلی یادم رفته بود که من عاشق نقاشی کشیدنم!!!

Saturday, October 21, 2006

احساسات مجازی

یک مطلبی که اخیراً داره تو عرصهٔ نرم‌افزار خصوصاً نرم‌افزارهای موبایل مُد میشه، برنامه‌هایی هستند که احساسات طرف مقابل رو منتقل می‌کنند. مثلاً من روی موبایلم یک برنامه نصب می‌کنم، این برنامه از بلندی صدای طرف مقابلم،‌ از بازهٔ فرکانس صوتی صداش،‌ از کلماتی که استفاده می‌کنه، از میزان تند و کند صحبت کردن طرف می‌تونه حدس بزنه که آیا طرف مقابل الآن شادابه، ناراحته، عصبانیه و یا ...

خیلی جالبه! کم کم احساساتی رو که درک کردنش برای آدم‌ها سخت و مشکله رو برنامه‌های کامپیوتری درک می‌کنند. کامپیوترها همیشه مورد نقد بی‌احساساتیشون بودند. فیلم i robot خیلی قشنگ این موضوع رو بیان می‌کرد. اما حالا همین کامپیوترهای بی‌احساسند که ما رو توی درک احساسات طرف مقابل یاری می‌کنند. من مشکلی با بی‌احساس کامپیوترم ندارم، چون همین بی‌احساسیش باعث می‌شه که اعصاب خوردکن نباشه. رفتارش قابل تشخیصه. اما خوب هر چی باشه برای من خیلی جالبه بدونم چند سال دیگه که یک پسر گل‌پسر قند عسل با مامانیش رفتند خواستگاری دُخمل همسایه، اوضاع چه شکلی می‌شه!

پسر و دُخمل توی اتاق تنها نشستند و دارند حرف می‌زنند. هر کدوم تو دستشون یک دستگاه کوچولوی خوشگل دارند که شبیه mp3 player است که روی صفحه‌اش چند تا نمودار کشیده که یکیش احساسات طرف مقابل، دمای بدنش، هیجاناتش و احتمال دروغ گفتنش رو نشون می‌ده!

جالبه‌ها! نه؟

Monday, October 16, 2006

دوست‌های قدیمی

تو دبیرستان که بودیم با چند نفر انسان واقعاً جالب آشنا شدم. البته متأسفانه دست قضا و از این حرف‌ها چند تامون رو از ما جد ا کرد. تقریباً همه رو. یکی دیگه رو هم که داشت جدا می‌کرد بهش ویزا ندادند، و گرنه الآن فقط یکی از دوستای نزدیک دبیرستانم پیشم بود. باز بالاخره ۲ تا از ۱ بهتره! یکی از این آدم‌های جالبی که دست قضا از ما گرفته بود کسی نبود جز نیما. بچهٔ جالب و باحالی بود. نکتهٔ جالب نحوهٔ‌ آشنایی من با نیما است. نیما مدل نقاشی من شد و من باهاش دوست شدم. سر کلاس هنر باید فیگور یک انسانی رو می‌کشیدیم و بخت و اقبال تنها انسانی رو که به من در آن لحظه ارزانی داشت نیما بود. البته فیگور خوبی بود چون کمی تپل بود کشیدنش راحت بود. کافی بود به تعداد متنابهی دایره‌ با شعاع‌های متفاوت بکشم و بعد با یک سری خطوط این دایره‌ها رو به هم مماس کنم تا خطوط اطراف بدن شکل بگیره!

قضا با دستش نیما رو از اطراف جمع کرد. بالاخره یکی از اعضا و جوارح قضا به صورت ۳۶۰ درجهٔ یاهو جلوه کرد و نیما رو به ما برگردوند!

ایناهاش ... اینه:



نمی‌دونم باید خدا رو شکر کنم یا اینکه شیطون رو لعنت کنم. اما در حال خیلی خوشحالم که نیما به جمع ما برگشته! البته نمی‌دونم توی این مدت بهش چی گذشته اما در هر صورت احتیاط شرط عقله. سعی می‌کنم فعلاً تلفنی باهاش صحبت کنم.

Sunday, October 15, 2006

ما ها چمونه

چند وقت پیش دی‌وی‌دی‌های سریال s.e.x and the city اومد دستم. واقعاً جالبه! چه قدر قشنگ و چه قدر حساب شده مسایل و مشکلاتی که توی روابط ممکنه بین آدم‌ها پیش بیاد رو مطرح می‌کنه. در قالب داستان‌های کوتاه، نیمه کمدی و با استفاده از کارکترهای واقعاً دوست داشتنی! کارشون معرکه است. توی این یکی دو هفته تمام وقتی رو که همیشه فیلم می‌دیدم فقط دارم این سریال رو می‌بینم. چند روز پیش‌ها بود یهو نمی‌دونم کجام درد گرفت یاد خاطرات سریال جنجالی نرگس افتادم. من به شخصه تلویزیون نگاه نمی‌کنم. اما توی هر سوراخی رو که سرک می‌کشیدم نجوای عاشقانهٔ بهروز و اون یکی دختره رو یکی داشت واسه یکی دیگه تعریف می‌کرد. توی تاکسی رانندهٔ تاکسی نقد شخصی خودش رو واسه شخصیت شوکت می‌گفت. من هیچ وقت این سریال رو ندیدم. اما تقریباً تمام داستان رو می‌دونم و قیافهٔ شخصیت‌هاش رو هم می‌شناسم. از بس که مسئلهٔ مهمی بود تمام مملکت در موردش صحبت می‌کردند. یک شب با دوستام رفتیم پارک ملت کمی راه بریم دیدیم یک تلوزیون ۲۰۰ اینچ گذاشتند اونجا (البته از لحاظ تکنولوژی تلویزیون محسوب نمی‌شد، بیشتر یک پردهٔ نمایش بود اما خوب توی یک جعبه بود که توش آدم‌ها تکون می‌خوردند و حرفهای چرت و پرت می‌زدند. پس می‌شه بهش گفت تلویزیون!) و نزدیک ۲۰۰ آدم نشسته بودند کف زمین و داشتند با علاقه دنبال می‌کردند که نرگس با چه ترفند و معجزه‌ای می‌خواد مرغ عشق‌های ساده دل (و البته جوان و کاملاً نپخته که بدون راهنمایی‌های بزرگترها حتماً حتماً سرشون به سنگ خواهد خورد!!!) را از چنگ دیو سیاه با نام شوکت نجات بده. هر قسمت سریال s.e.x and the city حدوداً ۲۰ دقیقه است. من توی ۲۰۰ ساعت از مجموع فیلم‌ها و سریال‌های داخلی که شدیداً مورد استقبال جامعه بوده نصف این ۲۰ دقیقه نکته، شادی، حرف برای گفتن، مسئله‌ٔ طرح شده و جذابیت نمی‌بینم. کاملاً برای صنعت تفریحات و سرگمی خودمون متأسفم.

دقت هم داشته باشی می‌بینی که مجبورم بین حروف سکس نقطه بذارم که فیلترهای قدرتمند و همیشه در صحنهٔ تشنه به خون وب‌سایت‌ها یک وقت این دو وجب از خاک اینترنت رو که ما روش نشستیم ازمون نگیرند.

مشکل قیمت بنزین است

توی اخبار بی‌بی‌سی خوندم که توی یکی از ولایت‌های افغانستان به خاطر انفجار ۲ تا چراغ اریکن (یا همون فانوس) توی یک بیمارستان ۲ کودک کشته و ۴۰ نفر زخمی شدم. شاید مثل من این فکر به ذهنت بیاد که دیشب توی بی‌بی‌سی یک پارتی جانانه به پا بوده و گزارشگر‌ها هنوز تو همون حال و هوا هستند، اما نکتهٔ جالب اینه که این خبر درسته. قضیه اینه که مستخدم بیمارستان اشتباهی (کاملاً اشتباهی) توی چراغ نفتی به جای نفت سفید بنزین هواپیما ریخته بوده! واقعاً برای من جالبه که توی یک بیمارستان توی یک ولایت افغانستان چرا بنزین هواپیما نگه می‌دارند؟ حالا می‌گیم خوب بالاخره یک روزی لازم می‌شه دیگه، یکی نیست بگه آخه من قیمت بنزین هواپیما با نفت سفید یکیه؟

یعنی این‌قدر هر کی هر کیه که یکی نمی‌آد پی‌گیری کنه که چی دارند توی چراغ نفتیشون می‌ریزند؟ من فکر می‌کنم مشکل اصلی قیمت بنزین هواپیما است. اگر قیمتش خیلی بالا بود، خود مستخدم حداقل برای صرفه‌جویی هم که شده بنزین هواپیما نمی‌ریخت تو فانوس.

Sunday, October 01, 2006

مهندس

بالاخره من هم تلاش مذبوهانه خودم رو به پایان رسانیدم و به جمع میلیون‌ها مهندس کشور عزیزم پیوستم. بعد از دفاعیه پروژه‌ام حالا می‌تونم با خیال راحت برم دنبال علم و دانش و ۳-۴ تا کتاب بخونم، یک کمی سوادم بره بالا. توی این مدتی که داشتم سعی می‌کردم پروژه‌ام رو جوری آماده کنم که وقتی استادم می‌خواد بره توی یک جایی به اسم خودش پروژهٔ من رو تحویل بده آبروش نره، کلی وقتم تلف شد.

اما نکته‌ای که در ذهن دارم اینکه این استاد چرا وقتی من داشتم دفاع می‌کردم اصلاً توجهی نمی‌کرد و داشت زمین رو نگاه می‌کرد. ۲ دقیقه از ارائهٔ من گذشته بود که گفت وقت زیادی ندارید! من نمی‌دونم که وقتی درس گوش نمی‌کنه، چطور م ی‌تونه پس‌فردا توی یک کنفرانس یا جلسه‌ای پروژهٔ من رو ارائه بده؟‌ مطمئنم اشتباه خواهد کرد و آبروی خودش (و تقریباً تلویحاً آبروی من) رو می‌بره!

امان از این زمونه ...