ماندن
خیلی مواقع چون میدونیم راه دیگهای نداریم، تمام تمرکز و انرژیمون رو تو همون راهی که برامون باقی مونده میگذاریم و میتونیم به نتایجی برسیم که هیچوقت فکرش رو هم نمیکردیم. اما وقتی در حین انجام یه کاری، کم کم سختیها خودشون رو از پشت درختهای راه تاریک نشون دادند و خراش شاخهٔ خشک چند درخت خشکیدهٔ کنار جاده به صورتمون افتاد، یادمون میافته که میشه برگشت، میشه نرفت جلو، میشه همینجا نشست و استراحت کرد. همینکه یادمون میافته راههای دیگهای هم هستند دیگه اون عزمی که داشتیم رو نداریم. کمکم سرد میشیم و آخرش دست میکشیم. یه بار یه جملهٔ قشنگ شنیدم که میگفت «کسی که همه شجاع مینامندش، تنها چند دقیقه بیشتر از بقیه شجاع بوده». این همونه. این آدمی که شجاعتر از همه است، تنها برای چند لحظه بیشتر تونسته شجاع بمونه. چون راهی بهجز موندن رو برای خودش در نظر نگرفته. اگر لحظهای فکرش به سمت راههای دیگه میرفت، خیلی ساده مثل بقیهٔ آدما میشکست. پس اگر باید موند، اگر باید وایستاد، باید باور کرد که راه دیگهای نیست. وقتی که راه دیگهای برای انتخاب کردن نمیمونه، تمام تمرکزمون و انرژیمون صرف طی کردن همون راه میشه. و اینطوریه که بعضیا کارهایی میکنند که به نظر بقیهٔ آدمها چشمگیر و دستنیافتنی میاد. ۴۰ کیلومتر راه رو میدوند، دور یه کشور به چه وسعت دیوار میکشند، مسیرهای مینگذاری شده رو با گوشتشون پاک میکنند، ۴۵ دقیقه صورت یک شیر رو توی باغوحش به میلههای قفس میچسبونند، با ماهی شندرغاز درآمد زندگی رو میچرخونند و ....