دوستهای قدیمی
تو دبیرستان که بودیم با چند نفر انسان واقعاً جالب آشنا شدم. البته متأسفانه دست قضا و از این حرفها چند تامون رو از ما جد ا کرد. تقریباً همه رو. یکی دیگه رو هم که داشت جدا میکرد بهش ویزا ندادند، و گرنه الآن فقط یکی از دوستای نزدیک دبیرستانم پیشم بود. باز بالاخره ۲ تا از ۱ بهتره! یکی از این آدمهای جالبی که دست قضا از ما گرفته بود کسی نبود جز نیما. بچهٔ جالب و باحالی بود. نکتهٔ جالب نحوهٔ آشنایی من با نیما است. نیما مدل نقاشی من شد و من باهاش دوست شدم. سر کلاس هنر باید فیگور یک انسانی رو میکشیدیم و بخت و اقبال تنها انسانی رو که به من در آن لحظه ارزانی داشت نیما بود. البته فیگور خوبی بود چون کمی تپل بود کشیدنش راحت بود. کافی بود به تعداد متنابهی دایره با شعاعهای متفاوت بکشم و بعد با یک سری خطوط این دایرهها رو به هم مماس کنم تا خطوط اطراف بدن شکل بگیره!
قضا با دستش نیما رو از اطراف جمع کرد. بالاخره یکی از اعضا و جوارح قضا به صورت ۳۶۰ درجهٔ یاهو جلوه کرد و نیما رو به ما برگردوند!
ایناهاش ... اینه:
نمیدونم باید خدا رو شکر کنم یا اینکه شیطون رو لعنت کنم. اما در حال خیلی خوشحالم که نیما به جمع ما برگشته! البته نمیدونم توی این مدت بهش چی گذشته اما در هر صورت احتیاط شرط عقله. سعی میکنم فعلاً تلفنی باهاش صحبت کنم.
0 Comments:
Post a Comment
<< Home