از پنداره بابت دعوت کردن من به بازی آرزوها ممنونم. حقیقتش نمیدونم اینکه آرزوها رو تو وبلاگ بنویسم چهطوریه. تو چند سالهٔ اخیر بیشتر از اینکه به فکر آرزو باشم، به فکر هدفهای ۱ یا ۲ ساله هستم. مدتی بود که به رؤیاهام و آرزوهام فکر نکرده بودم. فکر میکنم آرزوهای الآنم، با آرزوهای ۲-۳ سال قبلم تفاوت داره. جالبه. شاید این بازی همین رو میخواد نشون وبلاگیا بده.
در حال حاضر آرزوهای من ایناست:
۱. آدمها نیازمند یه قوای کنترلی برای رفتارشون نباشند. وجدان هر کسی کنترل کنندهٔ رفتارش باشه و رفتار همه با وجدان عام هماهنگ باشه.
۲. اینکه این تفاوت فاحش بین زندگی انسانها کم بشه، تو کشورهای پیشرفته سطح رفاه در حد خیلی مناسبیه (که هیچ کسی ۵۰ سال پیش فکر این رفاه رو نمیکرد) و بعضی کشورهای دیگه (خصوصاً تو افریقا) مردم از گشنگی میمیرند و نیاز شدید به غذا، سرپناه و مایحتاج اولیه زندگی دارند.
واسه تیریپ و اینا این رو نمیگم، چند وقتیه که تصویر گشنههای افریقایی هر ۲-۳ روز یه بار میاد تو ذهنم. نمیدونم موضوع چیه، اما هر چی هست آگاه کننده و در عین حال ناراحت کننده است این حس.
(فکر نکردی که من پیامبر خدا هستم و اصلاً به فکر خودم نیستم؟ کردی؟)
۳. اینکه بتونم توی زندگیم کاری بکنم. کاری که اثرش باقی بمونه، یا توی زندگی انسانها (حداقل اطرافیانم) تأثیر داشته باشه. کاری که اگر من خلق نشده بودم، انجام نمیشد یا در آینده انجام میشد. یعنی میخوام خلقتم بیتأثیر نباشه. این چیزیه که واقعاً میخوامش. یه بحث جدید مطرح کنم. یه ایدهٔ نو بزنم، اختراعی یا نوآوری چشمگیری.
۴. آرزو دارم که شرایط خوبی برای زندگیم به دست بیارم. یه خونهٔ مناسب (نه دوبلکس ۱۰۰۰ متری و نه سوئیت ۲۰ متری، یه چیز مناسب، مثلاً ۸۰ متری ۲ خوابه)، یه ماشین خوب (نه پیکان ۵۷ و نه بیامو ۸۵۰، یه زانتیا یا یه سمند ... ماتیز هم خوبه) داشته باشم واسه خودم. زندگیم دست خودم باشه و مجبور نباشم زمانم رو به چیزایی که بهشون اعتقادی ندارم یا حوصلهاشون رو ندارم هدر بدم .
آی از مهمونی خانوادگی بدم میاد! آی از برنامههای دستهجمعی خانواده دور همی بدم میاد! آی از خونهٔ دایی بزرگهٔ شوهر شهین خانوم اینا رفتن بدم میاد! آی از این که چراغ اتاق رو خاموش کن میخوام بخوابم، بدم میاد! آی از این که شبها کولر خاموش باشه و پنجره بسته باشه، بدم میاد! آی از اینکه پرده رو بکش که صبح نور آفتاب نیافته تو صورتم بیدار میشم، بدم میاد! آی از اینکه اتاق شلوغ و پلوغ باشه بدم میاد! دوست دارم وقتم و فضای اطرافم مال خودم باشه که بتونم اونطوری که میخوام ازشون استفاده کنم. دوست دارم اتاقم تمیز باشه و هیچ چیزی ولو نباشه. دوست دارم که حداقل لوازم منزل داشته باشم. دوست دارم که شبها کولر روشن باشه و پنجره باز و پرده باز که بتونم آسمون رو ببینم. دوست دارم شب هر وقت که خوابم اومد بخوابم. دوست دارم تا صبح کامپیوتر رو روشن بگذارم که برام آهنگهای دههٔ ۸۰ از اینترنت دانلود کنه. دوست دارم که صبح زود بیدار شم و تو اتاقم کمی ورزش کنم. دوست دارم که آخر هفتهها برم شرکت، یا برم لواسون با بچهها کوه. دوست دارم که عید برم سر کار. یا برم کیش. دوست ندارم آدمهایی که یه عمره کاری به من نداشتهاند و میدونم نخواهند داشت رو به بهانهٔ «صلهٔ رحم» یا «زشته اگر نریم» یا «احترام به بزرگتر» یا «بالاخره فامیلند» یا «دوستی قدیمیمون رو تازه کنیم» ببینم؛ حتی سالی یک بار! دوست دارم هر وقت دلم تنگ شد، زنگ بزنم به اونایی که دوستشون دارم و بدون مقدمه دعوتشون کنم خونم. دوست دارم که صبحها الویس پریسلی با صدای بلند گوش بدم و شبها لورینا مککنیت با صدای کم؛ بدون اینکه کسی به من بگه که صدای آهنگم رو قطع کنم. دوست دارم که همیشه کولر روشن باشه. همیشه! و دوست دارم که زمستونها و پاییز و بهار پنجره اتاق باز باشه! بدون توری حتی. پشه رو میشه تحمل کرد، اما بو نکردن هوا رو نمیشه (خصوصاً وقتی که ابریه!)
شاید این آرزوم کوچیک باشه (یا حتی مسخره)، اما واقعاً این چیزیه که هست. البته تمام این قضیه رو میشه با یه اقامت کانادا حل و فصل کرد. نمیدونم. هنوز مطمئن نیستم که کدوم بهتره. اقامت کانادا یا این. اما به هر حال هر ۲ تاشون برام خوبند. این رو مطمئنم. حالا اگر قرار بود مستجاب بشه، هر چی کَرَمِش رسید. فقط مستجاب بشه!
۵. دوست دارم آدمهایی که دوستشون دارم و اونها هم من رو دوست دارند همیشه پیشم باشند. این آرزو رو با دل پر میگم، چون درد دوری دوست خوب رو کشیدم. چند بار. هنوز جاش رو دلم تیر میکشه وقتی یاد این احسان و آرین و پویان و اردلان و امیر احسان میافتم. گاهی که بعد از این همه سال خوابشون رو میبینم (آره، میبینم) صبحاش که از خواب بیدار میشم حس میکنم یه چیزی نیست. جدی حس میکنم. آرزومه، از ته ته قلبم که آدمهایی که هم دیگه رو دوست دارند از هم جدا نشند.
باز هم آرزو دارم، اما بازی ۵ تا میخواست. من هم دیگه بیشتر از این نمیگم. ترتیب آرزوهام رو که اینجا نوشتم اصلاً مهم نیست. بازی خوبی بود. بازم از پنداره ممنون که دعوتم کرد.
من برای ادامهٔ بازی جالباتی که من دیدم، آنانیتا، وبنشین، تیک تاک ۱۳ و هومن رو دعوت میکنم.