آیا من، منم؟
نمیدونم تا حالا چند بار این موقعیت برات پیش اومده که به این نتیجه برسی، اونی نیستی که فکر میکردی. حسش حس غریبیه. حس اینه که آدم توی یک مزرعهٔ ذرت داره دُلا دُلا راه میره. یکهو وای میسته و بلند میشه و تازه میفهمه که اونجایی که فکر میکرده داره میره، نرفته. البته یک جلسهٔ کاری امروز باعث شد کمی در مورد خودم فکر کنم. تب پیشرفت بدجوری توی این چند ماهه هدایت کنندهٔ حرکتهام بوده. شدیداً میخوام اونی نشم که پدر و مادرم شدند. اونی نشم که خیلیهای دیگه میشند. توی اینکه بلندپروازی واسه ماشین زندگی بنزینه شکی ندارم. اما آیا میشه مرزهای بین بلندپروازی و توهّم رو درست تشخیص داد؟
یادمه یکی از بچههای دانشگاه چند وقت پیش با من تماس گرفت و پیشنهاد یک پروژهٔ ساده داد که ادعا میکرد ۲۰ میلیون تومان درآمد داره. وقتی ازش پرسیدم این پروژه که اینقدر ساده است و این درآمد رو داره چرا خودت انجام نمیدیش (قبلاً یادمه ادعاش رو اومده بود که تواناهایی داره و با توجه به اون تواناییها، انجام همچین پروژهای اصلاً مشکل نبود)، بهم گفت که الآن وقتش خیلی مهمه و باید روی کارهای خودش کار کنه. توی دلم کلی تحسینش کردم که دانشجوی تازه فارغالتحصیل شده چهقدر خوب تونسته فرآیند یه بیزنس موفق رو طی کنه، که هنوز هیچی نشده پروژهٔ سادهٔ ۲۰ میلیونی براش بیارزشه. وقتی باهام حرف زد، یه سری از حرفاش برام خیلی دور از منطق و واقعیت میاومد. بین اینکه به تواناییهای خودم، یا سلامت عقل اون باید به یکی شک کنم، موندم. از چند نفر دیگه پرسیدم و اطمینان حاصل کردم که این پسر اصولاً متوهّمه. خلاصه اینکه آخرش هم دیدیم که اصلاً همچین پروژهای عملی نیست و مشتریای که ازش به عنوان کارفرما صحبت میشد، یک مشتری بالقوه با احتمال ۱۰٪ است. آخرش هم خبری از پروژه نشد.
امروز در مورد این فکر میکردم که تا چه حد مطمئنم که حرکت من، من رو اونجایی میبره که میخواستم برسم. از کجا معلوم که ۲ سال دیگه یک متوهّم مثل اون بابا نشدهام؟ فکرم کمی مشغوله. البته با توجه به تجربه میدونم که فردا پس فردا حالم خیلی بهتر میشه و به نتایج خوبی هم رسیدهام. همیشه این برحهها از زندگیم رو دوست دارم. کمی غریبه، اما مؤثره.
این رو همیشه به دوستهام پیشنهاد دادم، که خوبه آدم هر از چندگاهی وایسته و نگاه کنه و ببینه آیا واقعاً اونی که فکر میکنه هست، هست؟
3 Comments:
فکر نمی کنم موندن تو یه شرکت کوچیک و گره زدن سرنوشت خود به سرنوشت اون شرکت با اون تجربه های محدودش بهترین راه برای موفقیت باشه، هست؟
By Anonymous, at 9:03 PM
برای انونیموس: آدم قدم به قدم جلو میره. اگر خیلی بلند بپری، امکان اینکه بخوری زمین خیلی بیشتره (اگر خشتکت جر نخوره). اما میشه قدمها رو کوچیکتر کرد ولی پیوسته رفت. شرکتمون هم کوچیک نیست. شرکت خوبیه. هر چی باشه ۱۰ نفر آدم دیگه که حداقل مثل من هستند سرنوشتشون رو دادند دست این شرکت. نه؟ بعدشم سرنوشت شرکت نیست که سرنوشت من رو محدود کرده. من هستم که برای بالا بردن سرنوشتم، خود به خود سرنوشت شرکت رو هم بالا میبرم. این حرفها رو برای دفاع از شرکتمون نمیگم. کامنتی که گذاشتی، دید تو در مورد شرایط من با هدف دوستیه. میدونم و ارزش قایلم. اما این چیزیه که من واقعاً بهش اعتقاد دارم و اینطور فکر میکنم. درسته که بهترین حالت این هست که آدم خودش صاحاب کار خودش باشه. اما شاید اشتباه نکنم اگر تجربههام بگه که برای این کار من هنوز جوونم. شاید چند سال دیگه شرایطم برای داشتن کار خودم مناسبتر بشه. تا اون موقع، توی این شرکت میتونم بزرگ شم. باز هم ازت ممنونم.
By Anonymous, at 10:06 PM
یه جمله معروفی هست که میگه تو آنی نیستی که هستی آن چیزی هستی که میاندیشی!
By Anonymous, at 4:06 PM
Post a Comment
<< Home