chapine weblog وبلاگ چپینه

چپینه

Saturday, February 10, 2007

خواستم، اما نکردم. می‌تونستم؟

چند روز پیش توی مترو بودم. شب آخر وقت بود و مترو خلوت بود. برای اینکه از فکرهایی که من رو از صبح دنبال می‌کردند فرار کنم، چشمام دودو می‌زد به اطراف و روی دیوار سیاه تونل مترو دنبال دریچه‌ای بود که ذهنم رو با خودش ببره و من رو از شر فکرهام راحت کنه. دریچه‌ای اما نبود. توی واگن اطراف رو نگاه می‌کردم که چشمم افتاد به دختری که روبروی من، با فاصلهٔ چند تا صندلی نشسته بود. به زمین نگاه می‌کرد. لباس‌های نامناسبی (مندرس نه، اما کاملاً نامناسب. نه به اندازهٔ کافی گرم، نه اندازهٔ تن و نه ذره‌ای زیبا) به تن داشت. به زمین نگاه می‌کرد. آرایش به هم خورده‌ای داشت. عملاً آرایشی نداشت. صورتش مثل بومی بود که یک نقاش بی‌حوصله که از مهارت نقاشی بهره‌ای نبرده، باقی‌موندهٔ رنگ‌های پالتش رو به صورت نامنظم رویش پاشیده باشه. به نظرم حتی گریه هم کرده بود (به خاطر سایهٔ چشمش که تا روی گونه‌هاش کشیده شده بود). و این بوم، پر بود از جوش‌های صورت به ظاهر، و غصه در باطن. مدت‌ها بود که به این وضوح غم و ناتوانی رو رودررو ندیده بودم. تکه‌ای نان بربری روی پایش گذاشته بود و آرام آرام تکه‌هایش را در دهان می‌گذاشت. قطار به ایستگاه رسید و تمام صندلی‌های اطرافش خالی شد. قطار راه افتاد. دختر از جا بلند شد و به سمت من آمد و روی صندلی‌های روبروی من، میان یک پسر جوان و یک مرد مسن، جایی که یک صندلی خالی داشت نشست. نگاهم رو از دختر گرفتم و اطراف رو نگاه کردم. تمام واگن داشت دختر رو نگاه می‌کرد. نمی‌تونم بگم که چند نفرشون هنوز فکری نکرده بودند و اونهایی که فکری کرده بودند، ترحم داشتند، یا نفرت، یا سؤال و یا نیت یک معارفهٔ کوتاه و بعد یک شب در کنار هم. تا به اون لحظه من هنوز هیچ فکری نداشتم و فقط در حال جمع‌آوری اطلاعات بودم. یک دختر با این وضع (بدون اغماض می‌شد اسف‌بار نامید) به این وقت شب در مترو نشسته. جای خودش رو از یک صندلی خالی به دور از ازدحام، به یک صندلی که میان ۲ مرد است تغییر می‌ده. اولین حسی که به من دست داد، حس تنهایی بود. یک تنهایی بی‌پایان. حس کردم که فردی جلوی من نشسته، که تنهاترین فرد این قطاره. کسیه که اون‌قدر تنهاست که حتی برای فرار از تنهایی خودش (حتی برای چند لحظه) حاضره کاری کنه که مردهای قطار به چشم فاحشه بهش نگاه کنند. اونقدر تنها که حتی ۳-۴ دقیقه میان دیگر انسان‌ها نشستن، به تحمل نگاه‌ها می‌ارزه. قطار واستاد. هنوز آروم داشت نان بربری می‌خورد. سعی کردن برای درک کردن میزان تنهاییش اونقدر برام سنگین بود که نمی‌تونستم درست نفس بکشم. حالم خیلی بد شد. خیلی خیلی بد. یک لحظه خواستم که برم و ازش بپرسم که آیا به کمکی نیاز داره یا نه. با خودم فکر کردم که اگر مردی از مردهای قطار تصمیم گرفته این که دختر تنها رو امشب در خونه‌اش، و در تختش جا بده، شاید این کار من مانع (هر چند بی‌اثر) باشه. تصمیم گرفتم که حداقل به یادش بیارم که در عین تنهایی، هنوز دیده می‌شه! اما نتونستم. حتی نتونستم فکر کنم که چرا نتونستم. ناخودآگاه روم رو برگردوندم و تند و تند به سمت در خروجی راه رفتم. کاری که همیشه وقتی نمی‌تونم کاری رو بکنم، به سراغش می‌رم. من داشتم فرار می‌کردم. وقتی به پله‌های برقی رسیدم دیگه راه نمی‌رفتم. ایستادنم روی پله‌ها باعث شد که فکرهام به من برسند: «چرا فرار کردی؟ چی باعث شد که حتی نتونی ازش بپرسی که کمک می‌خواد یا نه؟» سکوتم بهم آروم گفت: «شاید فکر می‌کرد که من هم می‌خوام ازش سوء استفاده کنم! شاید اصلاً واقاً فاحشه باشه و امروز روز خوبی نداشته! شاید معتاد باشه و الآن توی هپروت یکی از اون کوفتی‌هایی که کشیده باشه! اگر سلیته‌بازی درآورد چی؟ اگر یهو حمله کرد بهم و چاقو کشید چی؟ گیریم که من بهش گفتم که کمک می‌خواهی و اون هم گفت آره. چی کار از دستم بر میاد؟ می‌تونم زیر بال و پرش رو بگیرم؟ نه! من خودم دارم سگ‌دو می‌زنم که بتونم گلیم خودم رو از آب بکشم بیرون. هنوز به جایی نرسیدم که بخوام کمک قابل توجهی به کسی بکنم. پول چه قدر همراهم دارم؟» یک دفعه دست به کیف پولم زدم و دیدم که به هر حال نمی‌تونستم خیلی کمکی کنم. اما باز هم این‌ها رو همه توجیه دونستم. پله‌های برقی تموم شدند و من دوباره تند تند راه می‌رفتم. از فکرهام فرار می‌کردم. از سؤال‌هام فرار می‌کردم. اونقدر حالم بد بود که متوجه نشدم دارم بلند بلند به خودم و زمونه بد و بیراه می‌گم. بلند بلند می‌گفتم «کفتارها هم وقت نیاز، به کمک هم می‌رند. کلاغ‌ها هم همین‌طور! چرا من نباید بتونم کمک اون بیچاره کنم؟ چرا؟ این همه سال دارم می‌دوم که چی بشه؟ که آخرش هم نتونم به یک نفر کمک کنم؟ پس من به چه دردی می‌خوردم؟ مشکل این‌جاست که ماها یادمون می‌ره داریم چه کار می‌کنیم!» پشت سر پیرمردی بودم که پالتوی گرون قیمتی تنش کرده بود و آروم به سمت در خروجی می‌رفت. اصلاً متوجه نشدم که اون می‌شنید که از اون و از همهٔ اطرافیانم و ازخودم ناراضی بودم. حالم داشت به هم می‌خورد.

وقتی که هوای خنک شبانگاهی خورد به صورتم و من تقریباً مسافتی رو دویده بودم، کم کم آرومتر شدم. به خودم گفتم که فرار کردی لامسب! ایرادی نداره! ضعیفی. اما حداقل کاری که می‌تونی حالا بکنی، اینه که این موضوع رو تعریف کنی برای دیگران. شاید از تو شجاع‌تری پیدا شد و با خوندن این مطلب، توجهی به این جور آدما بکنه. شاید کسی باشه که قبلاً اون دختر رو ندیده، اما حالا می‌دونه که فردی توی این دنیا هست، که چند لحظه میان باقی انسان‌ها نشستن، براش خیلی با ارزشه!

3 Comments:

  • aly bod.besiar aly va tasir gozar.bezar barat ye khaterei begam.manam avala mitarsidam be in dast adam komak konam.yek barnamei jor shod ke ma berim va baraye bachehaye behzisty jashn begirim.ajib avalesh man mitarsidam.nemidonesatm bayad ba in bacheha ke ady tarin hagheshon khone va padar va madar bod ama ono ro nadashtan che tor bayad barkhord konam.aslan nemikhstam hesi az sare tarahom mano jolo bebare.rahe hal vared shodan be jameshon bod.negahi ensani dashtan.bayad yek lahze shahamat dashto parid.ama ghabol daram ke fogholade ye lahze ajib va sakhtie.

    By Anonymous Anonymous, at 2:15 AM  

  • مرسی. امیدوارم دفعهٔ دیگه شجاعتش رو داشته باشم. واقعاًً می‌خوام که داشته باشم

    By Anonymous Anonymous, at 12:00 AM  

  • میدونم چه حس بدی داشتی ولی حتما یک بار تجربه نا موفق کمک به دیگران را داشتی یا جایی دیدی
    یک مدت منم خیلی درگیر این مسائل بودم ولی به این نتیجه رسیدم که هر کس همانجور که باید زندگی میکنه
    به خاطر اندیشه ای که در زندگی داره زندگیش این شکلیه اگر تو کمکی هم میکردی واسه 1 شب بود چقدر پول میتونستی بدی که زندگیش زیر و رو بشه ؟؟؟ چجوری عقده هایی که از بچگی باهاشه رو میتونستی از بین ببری . متاسفانه بعضی ها در سیستم این زندگی همیشه جا یگاهشون ثابته ..
    نمیدونم شاید دارم ضر میزنم و خودمم شجاعت کمک ندارم

    By Anonymous Anonymous, at 11:30 AM  

Post a Comment

<< Home