chapine weblog وبلاگ چپینه

چپینه

Sunday, June 10, 2007

ماندن

خیلی مواقع چون می‌دونیم راه دیگه‌ای نداریم، تمام تمرکز و انرژیمون رو تو همون راهی که برامون باقی مونده می‌گذاریم و می‌تونیم به نتایجی برسیم که هیچ‌وقت فکرش رو هم نمی‌کردیم. اما وقتی در حین انجام یه کاری، کم کم سختی‌ها خودشون رو از پشت درخت‌های راه تاریک نشون دادند و خراش شاخهٔ خشک چند درخت خشکیدهٔ کنار جاده به صورتمون افتاد، یادمون می‌افته که می‌شه برگشت، می‌شه نرفت جلو، می‌شه همین‌جا نشست و استراحت کرد. همینکه یادمون می‌افته راه‌های دیگه‌ای هم هستند دیگه اون عزمی که داشتیم رو نداریم. کم‌کم سرد می‌شیم و آخرش دست می‌کشیم. یه بار یه جملهٔ قشنگ شنیدم که می‌گفت «کسی که همه شجاع می‌نامندش، تنها چند دقیقه بیشتر از بقیه شجاع بوده». این همونه. این آدمی که شجاع‌تر از همه است، تنها برای چند لحظه بیشتر تونسته شجاع بمونه. چون راهی به‌جز موندن رو برای خودش در نظر نگرفته. اگر لحظه‌ای فکرش به سمت راه‌های دیگه می‌رفت، خیلی ساده مثل بقیهٔ آدما می‌شکست. پس اگر باید موند، اگر باید وایستاد، باید باور کرد که راه دیگه‌ای نیست. وقتی که راه دیگه‌ای برای انتخاب کردن نمی‌مونه، تمام تمرکزمون و انرژیمون صرف طی کردن همون راه می‌شه. و اینطوریه که بعضیا کارهایی می‌کنند که به نظر بقیهٔ آدم‌ها چشمگیر و دست‌نیافتنی میاد. ۴۰ کیلومتر راه رو می‌دوند، دور یه کشور به چه وسعت دیوار می‌کشند، مسیرهای مین‌گذاری شده رو با گوشتشون پاک می‌کنند، ۴۵ دقیقه صورت یک شیر رو توی باغ‌وحش به میله‌های قفس می‌چسبونند، با ماهی شندرغاز درآمد زندگی رو می‌چرخونند و ....


Tuesday, May 22, 2007

رونان هاردیمن

یکی از آهنگ‌های رونان هاردیمن هست که هر وقت شروع می‌شه تمام توجهم رو به خودش می‌گیره. جذاب شروع می‌شه، جذاب ادامه پیدا می‌کنه و جذاب تموم می‌شه. یکی از جمله‌هایی که توش می‌گه خیلی دلم رو گرفت. می‌گه:

feel no shame
the air we breathe is the same ...


هنرمند: رونان هاردیمن - Ronan Hardiman

آلبوم: Anthem سال ۲۰۰۲

نام آهنگ: That place in your heart

Thursday, May 10, 2007

رؤیای گرم

آسمان نارنجی است و انوار نارنجی مرا در بر می‌گیرند و سرخی این لحظات مرا سرمست سرخ می‌کنند و به همراه خود به قلعهٔ رؤیاهای سرخ می‌برند. آنجا که هر رؤیایی گل سرخی است، بر ساقه‌ای سرخ که ریشه در خاکی سرخ، خورشید سرخ را می‌نگرد و آن‌جا که پروانه‌های سرخ گرد پروانه‌های نارنجی می‌چرند و شب‌تاب‌ها زردند و سرخند و نارنجی.

سرزمین رؤیاهایم گرم است و گرم است و سرخ و نارنجی و چه زیباست.

Saturday, May 05, 2007

آرزوها

از پنداره بابت دعوت کردن من به بازی آرزوها ممنونم. حقیقتش نمی‌دونم اینکه آرزوها رو تو وبلاگ بنویسم چه‌طوریه. تو چند سالهٔ اخیر بیشتر از اینکه به فکر آرزو باشم، به فکر هدف‌های ۱ یا ۲ ساله هستم. مدتی بود که به رؤیاهام و آرزوهام فکر نکرده بودم. فکر می‌کنم آرزوهای الآنم، با آرزوهای ۲-۳ سال قبلم تفاوت داره. جالبه. شاید این بازی همین رو می‌خواد نشون وبلاگیا بده.

در حال حاضر آرزوهای من ایناست:

۱. آدم‌ها نیازمند یه قوای کنترلی برای رفتارشون نباشند. وجدان هر کسی کنترل کنندهٔ رفتارش باشه و رفتار همه با وجدان عام هماهنگ باشه.

۲. اینکه این تفاوت فاحش بین زندگی انسان‌ها کم بشه، تو کشورهای پیشرفته سطح رفاه در حد خیلی مناسبیه (که هیچ کسی ۵۰ سال پیش فکر این رفاه رو نمی‌کرد) و بعضی کشورهای دیگه (خصوصاً تو افریقا) مردم از گشنگی می‌میرند و نیاز شدید به غذا، سرپناه و مایحتاج اولیه زندگی دارند.
واسه تیریپ و اینا این رو نمی‌گم، چند وقتیه که تصویر گشنه‌های افریقایی هر ۲-۳ روز یه بار میاد تو ذهنم. نمی‌دونم موضوع چیه، اما هر چی هست آگاه کننده و در عین حال ناراحت کننده است این حس.

(فکر نکردی که من پیامبر خدا هستم و اصلاً به فکر خودم نیستم؟ کردی؟)
۳. اینکه بتونم توی زندگیم کاری بکنم. کاری که اثرش باقی بمونه، یا توی زندگی انسان‌ها (حداقل اطرافیانم) تأثیر داشته باشه. کاری که اگر من خلق نشده بودم، انجام نمی‌شد یا در آینده انجام می‌شد. یعنی می‌خوام خلقتم بی‌تأثیر نباشه. این چیزیه که واقعاً می‌خوامش. یه بحث جدید مطرح کنم. یه ایدهٔ نو بزنم، اختراعی یا نوآوری چشمگیری.

۴. آرزو دارم که شرایط خوبی برای زندگیم به دست بیارم. یه خونهٔ مناسب (نه دوبلکس ۱۰۰۰ متری و نه سوئیت ۲۰ متری، یه چیز مناسب، مثلاً ۸۰ متری ۲ خوابه)، یه ماشین خوب (نه پیکان ۵۷ و نه بی‌ام‌و ۸۵۰، یه زانتیا یا یه سمند ... ماتیز هم خوبه) داشته باشم واسه خودم. زندگیم دست خودم باشه و مجبور نباشم زمانم رو به چیزایی که بهشون اعتقادی ندارم یا حوصله‌اشون رو ندارم هدر بدم .
آی از مهمونی خانوادگی بدم میاد! آی از برنامه‌های دسته‌جمعی خانواده دور همی بدم میاد! آی از خونهٔ دایی بزرگهٔ شوهر شهین خانوم اینا رفتن بدم میاد! آی از این که چراغ اتاق رو خاموش کن می‌خوام بخوابم، بدم میاد! آی از این که شب‌ها کولر خاموش باشه و پنجره بسته باشه، بدم میاد! آی از اینکه پرده رو بکش که صبح نور آفتاب نیافته تو صورتم بیدار می‌شم، بدم میاد! آی از اینکه اتاق شلوغ و پلوغ باشه بدم میاد! دوست دارم وقتم و فضای اطرافم مال خودم باشه که بتونم اونطوری که می‌خوام ازشون استفاده کنم. دوست دارم اتاقم تمیز باشه و هیچ چیزی ولو نباشه. دوست دارم که حداقل لوازم منزل داشته باشم. دوست دارم که شب‌ها کولر روشن باشه و پنجره باز و پرده باز که بتونم آسمون رو ببینم. دوست دارم شب هر وقت که خوابم اومد بخوابم. دوست دارم تا صبح کامپیوتر رو روشن بگذارم که برام آهنگ‌های دههٔ ۸۰ از اینترنت دانلود کنه. دوست دارم که صبح زود بیدار شم و تو اتاقم کمی ورزش کنم. دوست دارم که آخر هفته‌ها برم شرکت، یا برم لواسون با بچه‌ها کوه. دوست دارم که عید برم سر کار. یا برم کیش. دوست ندارم آدم‌هایی که یه عمره کاری به من نداشته‌اند و می‌دونم نخواهند داشت رو به بهانهٔ «صلهٔ رحم» یا «زشته اگر نریم» یا «احترام به بزرگتر» یا «بالاخره فامیلند» یا «دوستی قدیمیمون رو تازه کنیم» ببینم؛ حتی سالی یک بار! دوست دارم هر وقت دلم تنگ شد، زنگ بزنم به اونایی که دوستشون دارم و بدون مقدمه دعوتشون کنم خونم. دوست دارم که صبح‌ها الویس پریسلی با صدای بلند گوش بدم و شب‌ها لورینا مک‌کنیت با صدای کم؛ بدون اینکه کسی به من بگه که صدای آهنگم رو قطع کنم. دوست دارم که همیشه کولر روشن باشه. همیشه! و دوست دارم که زمستون‌ها و پاییز و بهار پنجره اتاق باز باشه! بدون توری حتی. پشه رو می‌شه تحمل کرد، اما بو نکردن هوا رو نمی‌شه (خصوصاً وقتی که ابریه!)
شاید این آرزوم کوچیک باشه (یا حتی مسخره)، اما واقعاً این چیزیه که هست. البته تمام این قضیه رو می‌شه با یه اقامت کانادا حل و فصل کرد. نمی‌دونم. هنوز مطمئن نیستم که کدوم بهتره. اقامت کانادا یا این. اما به هر حال هر ۲ تاشون برام خوبند. این رو مطمئنم. حالا اگر قرار بود مستجاب بشه، هر چی کَرَمِش رسید. فقط مستجاب بشه!

۵. دوست دارم آدم‌هایی که دوستشون دارم و اون‌ها هم من رو دوست دارند همیشه پیشم باشند. این آرزو رو با دل پر می‌گم، چون درد دوری دوست خوب رو کشیدم. چند بار. هنوز جاش رو دلم تیر می‌کشه وقتی یاد این احسان و آرین و پویان و اردلان و امیر احسان می‌افتم. گاهی که بعد از این همه سال خوابشون رو می‌بینم (آره، می‌بینم) صبح‌اش که از خواب بیدار می‌شم حس می‌کنم یه چیزی نیست. جدی حس می‌کنم. آرزومه، از ته ته قلبم که آدم‌هایی که هم دیگه رو دوست دارند از هم جدا نشند.

باز هم آرزو دارم، اما بازی ۵ تا می‌خواست. من هم دیگه بیشتر از این نمی‌گم. ترتیب آرزوهام رو که اینجا نوشتم اصلاً مهم نیست. بازی خوبی بود. بازم از پنداره ممنون که دعوتم کرد.

من برای ادامهٔ بازی جالباتی که من دیدم، آنانیتا، وب‌نشین، تیک تاک ۱۳ و هومن رو دعوت می‌کنم.

Tuesday, April 24, 2007

غمگین‌ترین روز

یکی از غمگین‌ترین روزهای دنیا، روزیه که دلقکی ناراحت باشه.

Sunday, April 08, 2007

موزه فرش

امروز یک تجربهٔ خوب داشتم. یک مهمون خارجی داریم که امروز برده بودیم تو تهران بگردونیمش. بردیمش موزهٔ فرش. خیلی جای قشنگ و جالبی بود. من خودم اصلاً هیچ ایده‌ای نداشتم که برم اونجا و یک نگاهی به فرش‌ها بندازم. موزه نبش تقاطع خیابون فاطمی با خیابون کارگر هست. فرش‌های خیلی قشنگی اونجا دیدم. اکثراً مال قرن ۱۲ و ۱۳ قمری بودند. چند تا فرش جدیدتر هم بودند که به خاطر هنری که توشون به کار رفته بود توی موزه گذاشته شده بودند. چند تا فرش قدیمی‌تر هم بود. مال قرن ۱۰ و ۱۱ قمری، اما واقعاً معلوم بودند که قدیمی هستند و پیری رو نشون می‌دادند. تو میون این فرش‌ها، من فرش‌هایی رو دیدم که نور رو بازتاب می‌کردند و خیلی زیبا بودند. اون فرش‌ها با نخ‌ها ابریشمی بافته شده بودند. مسؤلی که اونجا بود برام توضیح داد که هر چه که این فرش‌ها بیشتر لگدکوب شند، درخششون بیشتر می‌شه و ارزش بیشتری پیدا می‌کنند.
۴ تخته فرش بودند که برای قرن ۱۱ قمری بودند. خیلی قدیمی بودند و طرح و رنگشون با فرش‌های ایرانی تفاوت داشت. این ۴ تخته فرش به سفارش لهستانی‌ها بافته شده بود و برای همین هم طرح و رنگش ناآشنا بود، چون طراحیشون کار لهستانی‌ها بود. تارهای این فرش‌ها از نخ عادی بود، اما پود این فرش‌ها از ریسمان‌هایی بود که از طلا و نقره درست شده بودند. برای همین هم این فرش‌ها برق می‌زدند. واقعاً جالب بود. اگر طرح و رنگش هم یک کمی بهتر بودند، واقعاً فرش‌های قشنگی می‌شدند، با وجود کهولت واضحی که داشتند. اما متأسفانه گویا طراحان فرش لهستانی به رنگ‌های مرده و گُل‌بهی و فیروزه‌ای علاقهٔ زیادی داشته‌اند و شانس زیبایی منحصر به فرد رو از این فرش‌ها گرفته بودند.
یکی از چیزهای فوق‌العاده‌ای که دیدم، فرش بزرگی بود که روش تصویر تمام آدم‌های مهم تاریخ رو کشیده بودند. البته اینکه چه کسی مهمه یا نه به تصمیم مظفرالدین شاه (یا ناصرالدین شاه) بوده. فرش بیشتر شبیه یک تصویر از یک مهمانی بود. بالای مهمانی و در وسط تصویر به ترتیب از سمت چپ به راست موسی، سلیمان، عیسی و رُمالوس وایستاده بودند. (رُمالوس یکی از ۲ برادریه که طبق افسانه‌های اروپایی، بین گرگ‌ها تو جنگل بزرگ شدند و شهر رُم رو ساختند). عیسی میون جمع وایستاده بود (انگار که اهمیت بیشتری داشت) و دست‌هاش باز بود. سلیمان با لباس شاهنشاهی بود و موسی کتیبه‌های ۱۰ فرمانش رو به دست داشت. رومالس با لباسی شبیه رومیان باستان و نیزه‌ای تو دستاش وایستاده بود. سمت راست رومالوس عُمر بود و جلوی عُمر، هارون الرشید نشسته بود و قلیون می‌کشید. میون جمع پاپ، ناپلئون بناپارت، شارل دوگول، لوئی چهاردهم، سقراط، طهمورث، کیخسرو، ضحاک، کنفسیوس، ملکهٔ انگلیس، کورش کبیر، جرج واشنگتن و خیلی‌های دیگه هم که نمی‌شناختمشون دیده می‌شدند. کنار تصویر هر کسی یه شماره نوشته شده بود، اطراف فرش به ترتیب نام هر شخصیت رو کنار شماره‌اش بافته بودند. جالب اینکه بین اسامی من نام «محمد» رو هم دیدم، اما نتونستیم تصویرش را پیدا کنیم. حدود ۱۲۰ شخصیت تو تصویر بودند. خود ناصرالدین شاه پایین فرش و کمی بزرگتر بافته شده بود و در وسط پایین فرش، تصویر کودکی مظفرالدین شاه در یک قاب مجزا بافته شده بود. وقتی که این فرش رو می‌دیدیم، از میان اسامی افراد رو پیدا می‌کردیم و دنبال چهره‌شون می‌گشتیم هیجان‌زده شده بودم. نمی‌دونم چهره‌ها بر چه اساسی نقش گرفته بودند، اما دیدن تصویر صورت سقراط وسط جمعی که ناپلئن بناپارت و کنفسیوس و سلیمان توش هستند، حس خیلی خوبی داشت. این فرش مربوط به اواخر قرن ۱۹ میلادی بود. نکتهٔ جالب اینکه فرش دیگه‌ای هم بود که اوایل قرن ۲۰ بافته شده بود و دقیقاً همین مراسم رو ترسیم کرده بود. همین جماعت بودند اما «با کمی تغییرات»! از عیسی خبری نبود. به جای عیسی، تصویر محمد بود. لباس‌های محمد جالب بود. شبیه خلیفه‌ها کشیده شده بود. یعنی با لباس خلیفه‌گی ترسیم شده بود و نه لباس شبانی. تصویر کنستانتین (لشکر کشی که به ترکیه حمله کرده بود و بخشی از ترکیه را تسخیر کرده بود) و اسکندر اضافه شده بود. تفاوت‌های اصلی که یادم میاد این‌ها بود. اما وجود این تغییرات خبر از اهدافی داشت که هر یک از این فرش‌ها با خودش داشت. شاید فرشی که اواخر قرن ۱۹ بافته شده بوده، به عنوان هدیه برای یکی فرمانراویان اروپایی بافته شده بوده. واسه همین هم عیسی وسط مجلس بود و فرشی که در اوایل قرن ۲۰ بافته شده بوده، به عنوان نشان دهندهٔ اسلام دوستی شاه بوده، که خبری از عیسی نبود و محمد کنار سلیمان دیده می‌شده. به هر حال تصویر این مراسم واقعاً هیجان‌انگیز بود.

Monday, April 02, 2007

هدف

بعضی‌ها در راه هدف از هر چیزی می‌گذرند؛ حتی از خود هدف.

Sunday, March 25, 2007

پیر و جوان

فرق آدم پیر و آدم جوان تو اینه که اگر می‌خواهی جوانی رو از بین ببری، کافیه آینده رو ازش بگیری. و اگر بخواهی پیری رو از بین ببری، کافیه گذشته رو ازش بگیری. و گرنه فرق دیگه‌ای بینشون نیست.

Friday, March 23, 2007

بالاخره

بیل گیتس، ثروتمندترین موجود دوپای عینکی و کسی که کتاب‌های مدیریتش از مراجع درسی دانشگاهیه، بالاخره قراره مدرکی رو که تو جوونیش نتونست بگیره رو بگیره. وقتی بیل از دانشگاه اخراج شد، بدون مدرک دانشگاهی شرکت مایکروسافت رو گردوند و پولدار شد. قراره که بیل گیتس توی دانشگاه هاروارد یک سخنرانی داشته باشه و یک مدرک افتخاری هم قراره که هاروارد بهش بده. الآن که فکر می‌کنم می‌بینم کاش مدرک من رو هم همینطوری بهم می‌دادند. من که ازش استفاده‌ٔ خاصی ندارم، حالا افتخاری بودن یا نبودنش چه قدر مهمه؟

Wednesday, March 21, 2007

سال نو مبارک



سال نو رو به همه تبریک می‌گم. امیدوارم که برای همه‌مون سال خوب و پُرباری باشه. امیدوارم بتونیم امسال از سال پیش بیشتر فکر کنیم، بهتر تصمیم بگیریم و بهتر نتیجه بگیریم. امیدوارم بتونیم توی این سال، کارهایی رو که آخر سال پیش با حسرت با خودمون گفتیم که چرا انجام ندادیم، انجام بدیم. امیدوارم امسال بیشتر به هم کمک کنیم. با هم مهربون‌تر باشیم و بتونیم در برابر مشکلات مقاوم‌تر باشیم و در برابر همدگیه منعطف‌تر.
سال نو مبارک!

Tuesday, March 06, 2007

تساوی یا عدالت

خیلی‌ها رو می‌شناسم، که تساوی براشون مهمه. زمانی که بینشون با دیگران تفاوتی قایل می‌شند، احساس خوبی بهشون دست نمی‌ده. من فکر می‌کنم که این یک ایدهٔ درونیه. یعنی لزوماً بد نیست. درسته، می‌دونم که بد بودن و خوب بودن کاملاً نسبیه. ایرادی نداره که یک مطلب از دید کسی بد باشه، در صورتی که در دید عرف جامعه اون مطلب بد نباشه. مثل فرد مسلمونی که توی یک کشور اروپایی زندگی می‌کنه، بی‌حجابی رو بد می‌دونه، اما عرف جامعه چیز دیگه‌ایه. قباحت بی‌حجابی در نظر این فرد مسلمان، کاملاً شخصیه و نمی‌شه اون رو نقد کرد. اما وقتی مسئله به «عمل کردن» می‌رسه، دیگه نمی‌شه بی‌تفاوت موند. مثلاً اگر این فرد بخواد به تمام خانم‌هایی که توی خیابون می‌بینه امر به معروف و نهی از منکر بکنه، اون وقته که دستگیر می‌شه یا به دید یک دیوونه بهش نگاه می‌کنند. ایده‌های درونی، با اینکه شخصی هستند، اما می‌تونند سرمنشأ خیلی از اعمال خلاف توی یک جامعه باشند. بعضی‌هاشون هم ممکنه که در جهت افکار جامعه باشند، اما اندازه‌شون نامتعارف باشه. مثلاً هر پدری روی روابط دخترش ممکنه حساس باشه، اما زمانی که پدر به خاطر حساسیت رو دخترش، دوست پسر دختر رو به قتل می‌رسونه، میزان این احساس درونی کمی نامتعارفه.

بر می‌گردم به بحث اصلیم. هر انسانی عدالت دوسته. اما اینکه آیا در هر موقعیتی، عدالت معنای تساوی می‌ده، کمی بوداره. من اینطوری فکر نمی‌کنم. بسته به شرایط، ممکنه توی یک موقعیت عدالت اصلاً بوی تساوی نده، و یا حتی با هم کاملاً متضاد باشند. معنای عدالت خیلی شناورتر از اینه که بشه توی هر مبحثی با یک سری فرضیات ابتدایی، اون رو بسط داد. به نظر من عدالت اصلاً تساوی نیست. اما ممکنه توی شرایط خاصی، تساوی با عدالت روی هم قرار بگیرند. پس، ای عدالت‌جویان نیک سرشت! در پی تساوی نباشید. عدالت را بیابید! (گرچه اذعان می‌کنم که می‌شه ساعت‌ها در مورد دست یافتنی بودن، یا نبودن عدالت صحبت کرد و در انتها به نتیجه نرسید)

Monday, February 26, 2007

گوسفند

چند وقت پیش یک سؤال برام پیش اومد. اکثر حیوونایی که انسان اون‌ها رو رام می‌کنه و در کنارش زندگی می‌کنند، قبل از خلقت انسان، یا اگر بهتر بگم قبل از متمدن شدن انسان خلق شده بوده‌اند. در نتیجه مدتی رو خودشون تنها زندگی می‌کردند. مثلاً اسب‌ها که وحشی بوده‌اند (و هنوز هم هستند) و به صورت گله‌ای توی جنگل‌ها زندگی می‌کنند. یا سگ‌ها و گربه‌ها و ... هر کردوم از این حیوونا شرایطی رو دارند که بتونند توی حیات وحش زندگی کنند. گربه‌ها می‌تونند از درخت بالا برند و خیلی سریع بدوند. حیوانات کوچیک رو هم خیلی راحت می‌زنند. سگ‌ها هم مثل گرگ‌ها توی دسته‌های چندتایی زندگی می‌کنند و کاملاً وحشی هستند. گله‌های اسب‌ها مثل گله‌های آهو یا گوره خر ها هستند. کنار هم زندگی می‌کنند. هر حیوونی باهاشون کاری نداره، خیلی محکم لگد می‌زنند و در حد خودشون خطرناک هستند. اگر هم شیر یا پلنگی قصد شکارشون رو داشته باشه، خیلی خوب می‌تونند بدوند و فرار کنند. اما سؤال من اینه که حیوونی مثل گوسفند، اگر پیش انسان نباشه کجای این طبیعت می‌تونه امن و راحت زندگی کنه؟ نه می‌تونه سریع بدوه و نه می‌تونه از خودش دفاع کنه. مطمئناً توی کوه‌ها و سخره‌ها زندگی می‌کرده که خیلی نیاز به سریع دویدن و قدرت نداره و بیشتر به تبهر سنگ‌نوردی احتیاج داره. مثل بُزها. اما باز هم بز از گوسفند خیلی چابک‌تره و گوسفند لقمهٔ چرب و نرم‌تریه. خصوصاً برای شیرها کوهی و عقاب‌ها و ...
با این اوصاف، شاید خود گوسفند از انسان خوشحال‌تر باشه که پیش انسانه و شیر و پشمش رو می‌ده، اما جونش رو با خودش داره.

Monday, February 19, 2007

صفحه نمایش تا شو


شرکت Polymer Vision شرکتیه که برای انجام یکی از پروژه‌های شرکت Philips تأسیس شد. هدف این پروژه تهیهٔ یک صفحهٔ نمایش تصویر تاشو بود. برای اینکه یک صفحهٔ نمایش قابلیت تا شدن داشته باشه، باید علاوه بر اینکه جنس قابل انعطافی داشته باشه، باریک هم باشه. دانشمندای این طرح تونستند با استفاده از ترکیبات پلیمر، ماده‌ای برای صفحهٔ نمایش درست کنند که علاوه بر اینکه منعطفه، در دمای پایین کار می‌کنه. در نتیجه مشکلی برای خنک کردنش وجود نداره و می‌شه به راحتی با ضخامت کمی این صفحه رو تولید کرد. با استفاده از این فناوری محققین شرکت Polymer Vision تونستند صفحهٔ تصویری تولید کنند که قابلیت تا شدن رو داره. هدف اصلی این پروژه، که در شرکت فیلیپس تعریف شده بود، ساخت دستگاهی برای خواندن مطلب بود. یک دستگاه کوچک جیبی برای مطالعهٔ متنون الکترونیکی. اما با صفحه نمایش‌های کوچکی که موبایل‌ها و کامپیوترهای جیبی دارند، مطالعهٔ متن کار دشواریه. در نتیجه برای اینکه این محصول در عین داشتن یک صفحه نمایش با اندازهٔ مناسب، ابعاد کوچکی هم داشته باشه، باید صفحهٔ نمایش تا شو براش تولید می‌شد. و شرکت Polymer Vision بالاخره این صفحه تصویر تا شو رو ساخت.






شکل دستگاه Readius که به حالت بسته شده است (صفحهٔ نمایش کاملاً تا شده)




شکل دستگاه Readius با حالت نیم‌بازو صفحهٔ نمایش رو ببینید که قسمتیش تا خورده




این هم نمای کلی از صفحه نمایش باز شدهٔ Readius


اسم این دستگاه که برای مطالعهٔ متن‌های الکترونیکی مورد استفاده قرار می‌گیره Readius است. اعلام شده که این محصول تا آخر امسال به بازار میاد. توی مصاحبه‌ای که با یکی از مهندسین این طرح صورت گرفته بود، شنیدم که قراره صحبت‌هایی با تولید کننده‌های گوشی‌های موبایل انجام بشه. امکان داره تا یکی-دو سال دیگه بعضی از مدلهای گوشی‌های هم از همین فناوری استفاده کنند.


صفحهٔ این مطلب در سایت رسمی شرکت Polymer Vision

Sunday, February 18, 2007

آیا من، منم؟

نمی‌دونم تا حالا چند بار این موقعیت برات پیش اومده که به این نتیجه برسی، اونی نیستی که فکر می‌کردی. حسش حس غریبیه. حس اینه که آدم توی یک مزرعهٔ ذرت‌ داره دُلا دُلا راه می‌ره. یکهو وای می‌سته و بلند می‌شه و تازه می‌فهمه که اونجایی که فکر می‌کرده داره می‌ره، نرفته. البته یک جلسهٔ کاری امروز باعث شد کمی در مورد خودم فکر کنم. تب پیشرفت بدجوری توی این چند ماهه هدایت کنندهٔ حرکت‌هام بوده. شدیداً می‌خوام اونی نشم که پدر و مادرم شدند. اونی نشم که خیلی‌های دیگه می‌شند. توی اینکه بلندپروازی واسه ماشین زندگی بنزینه شکی ندارم. اما آیا می‌شه مرزهای بین بلندپروازی و توهّم رو درست تشخیص داد؟

یادمه یکی از بچه‌های دانشگاه چند وقت پیش با من تماس گرفت و پیشنهاد یک پروژهٔ ساده داد که ادعا می‌کرد ۲۰ میلیون تومان درآمد داره. وقتی ازش پرسیدم این پروژه که اینقدر ساده است و این درآمد رو داره چرا خودت انجام نمی‌دیش (قبلاً یادمه ادعاش رو اومده بود که تواناهایی داره و با توجه به اون توانایی‌ها، انجام همچین پروژه‌ای اصلاً مشکل نبود)، بهم گفت که الآن وقتش خیلی مهمه و باید روی کارهای خودش کار کنه. توی دلم کلی تحسینش کردم که دانشجوی تازه فارغ‌التحصیل شده چه‌قدر خوب تونسته فرآیند یه بیزنس موفق رو طی کنه، که هنوز هیچی نشده پروژهٔ سادهٔ ۲۰ میلیونی براش بی‌ارزشه. وقتی باهام حرف زد، یه سری از حرفاش برام خیلی دور از منطق و واقعیت می‌اومد. بین اینکه به توانایی‌های خودم، یا سلامت عقل اون باید به یکی شک کنم، موندم. از چند نفر دیگه پرسیدم و اطمینان حاصل کردم که این پسر اصولاً متوهّمه. خلاصه اینکه آخرش هم دیدیم که اصلاً همچین پروژه‌ای عملی نیست و مشتری‌ای که ازش به عنوان کارفرما صحبت می‌شد، یک مشتری بالقوه با احتمال ۱۰٪ است. آخرش هم خبری از پروژه نشد.

امروز در مورد این فکر می‌کردم که تا چه حد مطمئنم که حرکت من، من رو اونجایی می‌بره که می‌خواستم برسم. از کجا معلوم که ۲ سال دیگه یک متوهّم مثل اون بابا نشده‌ام؟ فکرم کمی مشغوله. البته با توجه به تجربه می‌دونم که فردا پس فردا حالم خیلی بهتر می‌شه و به نتایج خوبی هم رسیده‌ام. همیشه این برحه‌ها از زندگیم رو دوست دارم. کمی غریبه، اما مؤثره.

این رو همیشه به دوستهام پیشنهاد دادم، که خوبه آدم هر از چندگاهی وایسته و نگاه کنه و ببینه آیا واقعاً اونی که فکر می‌کنه هست، هست؟