خونهمونو کوبیدند
هنوز که هنوزه وقتی خواب خونهٔ قدیممون رو میبینم از این که توی حیاطش بدوم احساس شادی بهم دست میده. البته توی خواب، و وقتی که بیدار میشم و یادم میآد که دیشبش خواب خونهٔ قدیممون رو دیدم کلی شاداب میشم. واقعاً جالبه که یک محیط این همه دوست داشتنی باشه. البته این محیط که میگیم فقط چهار تا درخت و سنگ و کلوخ نیست، یک دنیا خاطره است. یک دنیا بازی کردنها و خاطرات خوب و بد. فضایی که توش شکل گرفتم و اینی که الآن هستم نتیجهٔ بودن توی این فضا است. واقعاً دوست داشتنی بود. و هر وقت که میگم دوست داشتنی ناخودآگاه یاد درد جدایی میافتم. نه اینکه آدم منفی نگری باشم یا بخوام تیریپ ور دارم بگم همه یک چیز میبینم من پشتشو! اما جداً میگم عادت کردم بس که هر چی دوست داشتم پر کشید و رفت. دوستام همه رفتند اونور آب. اونهایی که این ور موندند یا فراموشم کردند و یا فراموششون کردم، و حالا هم نوبت خونه است ... خیلی جالبه اما هر وقتی که میگم «خونه» تصویر اون خونهٔ قدیم میاد توی ذهنم. بعد از اونجا تا حالا ۴ بار خونه عوض کردیم، اما هنوز که هنوزه تصویر خونه توی ذهنم همون خونهٔ قدیممونه! توی حیاطش چه خاطرههایی داشتیم، چه قدر دوست پیدا کردیم و چه قدر خوش گذروندیم! خونمون واسه بچههای ساختمون بهشت بود. توی حیاطش تاب و سرسره و الاکلنگ و چرخ و فلک داشتیم و درخت و گل و بوته و زمین بازی! چند تا باغچه داشتیم که توشون گلهای قشنگ بود.
هیچ وقت اون روزی رو یادم نمیره که من واسهٔ این که حال دخترها رو بگیرم رفتم روی سرسره نشستم و گفتم که سر نمیخورم. بعد مرجان که از من ۲ سال بزرگتر بود اومد و من رو هل داد پایین و من با کله خوردم زمین. وقتی پا شدم دیدم همهٔ بچهها دارند با چشمهای قلمیده من رو نیگاه میکنند. بغل صورتم میخوارید. دست کشیدم نگاه کردم دیدم خونیه! دست خونیم رو کوبوندم تو صورت مرجان. مرجان هم گریه کنان رفت خونشون و باباشو آورد. باباش اومد من و دعوا کنه، بعد دید که زکی!! خون از کلهٔ منه و نه از صورت دخترش. بعدش من رو بردند درمونگاه! چه خاطرات جالبی داشتیم ... هیچ وقت یادم نمیره بچههای همسایه رو که الآن دیگه نمیبینمشون اما تک تکشون توی خاطراتم نشستند و برام دست تکون میدند: سامان، ایمان و احسان، شیلا و نیما، محمد و کریم، نیلوفر و بنفشه، مریم و مرجان، مهرداد و مهیار! دلم واسهٔ همشون تنگ شده!
شبها وقتی همهٔ بچهها توی حیاط بودند میخواستم زمان وایسته، اصلاً نمیخواستم یک مامانی سرش رو از پنجره بیاره بیرون و بچهاش رو صدا بزنه. تا یک مامانی این کار رو میکرد مامانهای دیگه واسه این که کم نیارند شروع میکردند به صدا زدن بچهها و جمع ما که نشسته بودیم و دور هم اسم و فامیل بازی میکردیم، یا بزرگترها برامون داستانهای ارواح تعریف میکردند رو بهم میزدند. یادمه وقتی داستانهای ارواح میشنیدیم و وقتی بزرگترها میرفتند خونه کوچکترها مثل ما یک نگاه به هم میکردیم و بدون این که به روی خودمون بیاریم سریع «با هم دیگه» میرفتیم خونه! هیچ کدوم در مورد این که می ترسیم بدون بزرگترها توی حیاط تو تاریکی بمونیم، صحبت نمیکردیم. الان که دارم در موردش مینویسم احساس اون موقعها اومده سراغم ... واقعاً دلم برای اون خونه و بچهها تنگ شده. الآن دارند ساختمونمون رو میکوبند. خونمون رو دارند میکوبند که جاش یک ساختمون بزرگتر و احتمال زیاد تجاری بسازند! خیلی حیفه! خیلی!!!
1 Comments:
dash farzad me ke koli be dshtane doste gole mesle to eftekhar mikonim.ma dost nadarinm ke to ehsase tanhae koni.age bazi az dostat raftan ma say mikonim har kodom be sahme khodemon ye dostye khob ba to basazim.motmaen bash 20 sale dige vaghty be in roza negah mikoni ye alame khatere khob joloye cheshmat varagh mikhore.
By Anonymous, at 11:40 PM
Post a Comment
<< Home