یک لحظه، نبود! و بعد بود
هر دفعه از کنار برج میلاد رد میشم روزشمار پایان پروژهاش رو نگاه میکنم. نمیدونم چرا اما خیلی دوست دارم زودتر تموم بشه و زندگی توش جریان پیدا کنه. دیشب توی اتوبان همت توی تاکسی بودم. از کنار سازمان انتقال خون که رد شدیم، مطابق عادت روزشمار رو نگاه کردم و برگشتم. اما یهو حس کردم یک چیزی مثل همیشه نیست. برج میلاد سر جاش نبود!!! سریع برگشتم و دیدم که نیست! در همون لحظه رگهٔ قرمز چراغکهای خطری که روی بدنهاش نصب شدند درخشید و من تازه دیدمش. فقط بخش کوچیکی از پایهاش معلوم بود و تمام برج خودش رو توی مه قایم کرده بود. وقتی که دیدمش که سرجاش هست ۲ تا حس بهم دست داد. اول خوشحال شدم که خوب برج سرجاشه و خیالم راحت شد. دوم احساس حماقت کردم، آخه برج ۴۰۰ متری کجا رفته اگر سر جاش نیست؟ توی جیب من که نیست، نگاه کن شاید تو جیب تو باشه!
همینطوری که ازش دور میشدیم توی آینهٔ ماشین نگاهش کردم. توی مه خیلی باوقارتر بود.
0 Comments:
Post a Comment
<< Home