chapine weblog وبلاگ چپینه

چپینه

Tuesday, November 28, 2006

یک لپ‌تاپ برای هر بچه


سازمان ملل طرحی رو به اسم (One Laptop Per Child) یا مخففاً‌ OLPC معرفی کرد. هدف از این طرح پوشاندن فاصلهٔ دیجیتالی میان کشورهای توسعه یافته با کشورهای در حال توسعه است. هدف اینه که توی کشورهایی که مسایل و مشکلات اقتصادی و اجتماعی بهشون اجازه نمی‌ده که در جریان پیشرفت پر سرعت تکنولوژی گام بردارند، از عقب موندگی بیش از اندازهٔ نسل‌ها بعدی جلوگیری بشه. اکثر تبلیغاتی که تو این زمینه می‌شه تصاویر بچه‌های آفریقایی رو انداخته که توی خاک و خل اطراف خانه‌های محقرشون نشستند و به آسمان نگاه می‌کنند. بچه‌هایی که تقصیری نداشتند و انتخابی نکردند که نه توی منهتن بلکه وسط یک دهکدهٔ کوچک توی افریقا به دنیا بیاند، اما عملاً حق پیشرفت از اون‌ها گرفته شده.
ایدهٔ طرح بر اساس یک طرح توی دانشگاه MIT شکل گرفت. محققان دانشگاه MIT تصمیم گرفتند که پروژه‌ای رو شروع کنند که بتونند یک لپ‌تاپ بسیار کم هزینه تولید کنند و ادعا داشتند که با صرف هزینهٔ ۱۰۰ دلار می‌تونند یک لپ‌تاپ تولید کنند. البته این لپ‌تاپ لزوماً مثل لپ‌تاپ‌های دیگهٔ بازار نخواهد بود و محدودیت‌های خودش رو داره. اولین ویژگی‌اش مصرف برقشه که خیلی کم مصرفه. به خاطر همین کم مصرف بودنش مجبور بودند که قابلیت‌ها و توانایی‌هاش رو خیلی پایین بیارند. دوم این‌که از اون‌جایی که این لپ‌تاپ نباید هزینهٔ بالایی رو برای صاحبانش داشته باشه، اینه که شارژ شدنش با استفاده از برق نیست. اول یک طرح داشتند که یک دستگیرهٔ چرخان (هندل) داشته باشه. اما مثل این‌که تشخیص دادند که نگهداری از این لپ‌تاپ برای بچه‌ها سخته و ممکنه هندل رو بشکنند. اینه که قرار شده برای منبع انرژی این لپ‌تاپ از یک پدال که با پا کار می‌کنه استفاده بشه.
در مورد سیستم‌ عامل هم سازمان ملل از شرکت‌های فعال در زمینهٔ سیستم عامل طلب کمک کرد. شرکت apple و شرکت red hat که لینوکس red hat و fedora رو می‌ده اعلام آمادگی کردند. در نهایت سیستم عامل red hat برای این کار انتخاب شد و الآن بخشی توی شرکت red hat در حال کار کردن بر روی یک سیستم عامل ساده و سبک است که هم روی این لپ‌تاپ‌های ارزان قیمت کار کند و هم اینکه کار کردن باهاش برای بچه‌هایی که دسترسی زیادی به منابع آموزشی ندارند کار زیاد سختی نباشه.
طرح خیلی جالبی به نظر می‌رسه. طرح واقعاً جالبیه. چند وقت پیش مطلبی رو خوندم که یکی از مدیران مایکروسافت در مورد این پروژه انتقاد کرده بود. این مدیر می‌گفت که این طرح در نهایت نخواهد توانست به اهداف خودش برسه و کلی هزینه و سرمایه رو به هدر خواهد داد. سرمایه‌ای که می‌تونه صرف تغذیهٔ گشنه‌های آفریقایی بشه. این مدیر می‌گفت که هر کدوم از این لپ‌تاپ‌ها حداقل ۱۰۰ دلار هزینه خواهند داشت. با این ۱۰۰ دلار می‌توان تمام مردم یک دهکده رو غذا داد.
حرفی که این مدیر می‌زد کمی جای تأمل داره. این‌که این هزینه‌ها می‌تونه استفاده‌های بهتری هم داشته باشه شاید واقعاً درست باشه. خیلی از این کودک‌ها شاید ارزش هدیه‌ای رو که دریافت می‌کنند، ندونند. همین الان تیم طراحی این لپ‌تاپ در حال آزمایش‌های ضربه به لپ‌تاپ است. چون مطمئن هستند یکی از تفریحات این کودکان، فوتبال بازی کردن با این لپ‌تاپ‌ها خواهد بود. چه کسی می‌تواند تضمین کند که از این لپ‌تاپ‌ها به عنوان دستگیرهٔ نان‌پزی در تنور نان استفاده نخواهد شد؟ چه تضمینی هست که این لپ‌تاپ‌ها رو واقعاً مثل یک لپ‌تاپ استفاده می‌کنند؟ با در نظر گرفتن این حقایق شاید واقعاً صحبت‌های اون مدیر مایکروسافتی بی‌ربط نباشه.
اما من به شخصه می‌گم که این طوری هم نمی‌شه نگاه کرد. در هر صورت هر چه قدر هم که هزینهٔ تغدیهٔ دهکده‌های آفریقایی بشه، بالاخره زمانی نیاز هست که این‌ها بتونند خودشون گلیم خودشون رو از آب بکشند بیرون. تا کی بدبختی و مصیبت؟ اگر این طرح OLPC کار کنه و عملی بشه و واقعاً از بین این چند میلیون کودکی که صاحب یک لپ‌تاپ می‌شند ۱۰ هزارتاشون هم به یک جایی برسند و آموزش ببینند فکر می‌کنم می‌ارزه. چون در آینده می‌تونند به ساختن کشورشون و پیشرفت جامعشون کمک کنند. واقعأ‌ دوست دارم این طرح موفق بشه.

Friday, November 24, 2006

ربات‌ها

دانشمندها تونستند روباتی طراحی کنند که می‌تونه قایم موشک بازی کنه. جالب اینه که این روبات می‌تونه محل‌های مناسب برای قایم شدن رو تشخیص بده و خودش رو قایم کنه. همچنین می‌تونه دنبال افرادی که قایم شدند بگرده. ایدهٔ طراحان اینه که روبات‌های هوشمند می‌تونند تو زمینهٔ نگهداری و پرستاری مورد استفاده قرار بگیرند. نگهداری از افراد سالخورده و یا ناتوان می‌تونه کار خسته کننده‌ای باشه در عین این که خیلی کار دقیقیه. سر ساعت باید دارو داده بشه و ... برای همین برای انسان که فراموشکاره و حوصله‌اش ممکنه سر بره به نسبت کار مشکلی به حساب میاد. اما یک روبات این وظیفه رو به خوبی می‌تونه انجام بده. برای من خیلی جالبه، معمولاً نگاهی که به پیشرفت تکنولوژی و پیشرفت‌هایی که در رباتیک صورت گرفته می‌شه، نگاه مشکوکه. این سؤال که اگر این ربات‌ها به اندازه‌ای هوشمند بشند که بتونند جامعه تشکیل بدند و نیازهاشون به انسان‌ها (به عنوان خالق کم بشه) ممکنه طغیان کنند و علیه بشریت عمل کنند ایده‌ایه که توی ذهن خیلی‌ها بوجود اومده. فیلم‌هایی مثل ترمیناتور و ماتریکس هم داستانشون حول این محوره. این‌که آیا روبات‌ها با قدرت گرفتنشون ممکنه که از انسان پیشی بگیرند سؤال جالبیه. به علت اینکه انسان محدودیت‌هایی رو که داره و هنوز نتونسته سایهٔ اون‌ها رو از روی خودش برداره، باعث می‌شه که توی مخلوقش تمهیداتی بیاندیشه که از این محدودیت‌ها به دور باشه. مثلا می‌تونه رباتی درست کنه که پرواز می‌کنه. یا ربات‌هایی که با استفاده از جکهای هیدرولیکی قدرت خیلی بالایی دارند و چیزی نمی‌تونه جلودارشون باشه و ... مدل فکری ربات‌ها مطابق الگوریتم‌های ریاضی تعریف می‌شه. قدرت محاسبات بالای روباتها و این واقعیت که برخلاف انسان‌ها که خیلی راحت فراموش می‌کنند، ربات‌ها فراموشی ندارند باعث می‌شه عکس‌العمل‌های یک ربات به نسبت یک انسان خیلی سنجیده‌تر باشه. اما در زمینه‌هایی هم که ربات خلاقیت از خودش نشون می‌ده این خلاقیت عملا یک عکس‌العمل محاسبه شده مطابق یک سری الگوریتم ریاضیاتیه و جنس خلاقیتش مثلا جنس خلاقیت انسان‌ها نیست. این الگوریتم‌ها یک هوش مصنوعی رو پیاده‌سازی کرده‌اند که به صورت تصنعی و با پیگیری الگوریتم‌های خاصی که توسط انسان‌ها طراحی شده‌اند هوش انسان رو شبیه‌سازی می‌کنه. در نتیجه اگر یک روبات دارای هوش مصنوعی کارا و پرقدرتی باشه و یک پایگاه دادهٔ کامل از دانشی که برای انجام دادن عملی نیاز است داشته باشه احتمال زیاد می‌تونه اون کار رو از یک انسان بهتر انجام بده. توی کارخانجات تولیدی هم خیلی جاها روبات‌های نیمه‌هوشمند جای کارگران انسان رو گرفته‌اند. شاید کسی از خودش بپرسه که با احتساب این نکات که روبات‌ها محدودیت‌های فیزیکی انسان‌ها رو ندارند و توان ذهنی بالایی هم دارند، در صورتی که بخواهند خطرناک باشند می‌تونند. این قضیه، بذر شک رو می‌کاره.
من می‌خوام بگم که اقدام به تسلط یک عکس‌العمله و نه یک محرک. یعنی به صورت پیش‌فرض نیازی به تسلط نیست مگر آن‌که نیازی وجود داشته باشه که تسلط راه ارضای اون باشه. اگر انسان‌ها در طول تاریخ در پی تسلط جوامع دیگر اقدام به لشگرکشی و خونریزی کرده‌اند، ناشی از ضعف (و یا نیاز)ی بوده که توی انسان‌ها وجود داره. جملهٔ قبلیم رو دوباره می‌گم «روبات‌ها در صورتی که بخواهند خطرناک باشند، می‌تونند». من می‌گم دلیلی وجود نداره که یک رباط بخواهد خطرناک بشه. چون نیازی به تسلط به انسان نداره. توی کارتون انیمتریکس (Animatrix) که فلسفه‌ و داستان‌های ناگفتهٔ فیلم ماتریکسه توضیح داده می‌شه که چرا ربات‌ها شروع کردند بر علیه انسان‌ها قیام کردن. توی این فیلم یک ربات بر علیه بی‌عدالتی که انسان‌ها در حق ربات‌ها روا می‌داشتند قیام می‌کنه و صاحبش رو می‌کشه. و این قضیه نقطهٔ عطفی می‌شه توی روابط انسان‌ها و ربات‌ها. توی این فیلم‌ هم عمل این ربات یک عکس‌العمل به رفتارهای صاحبش بوده و انگیزهٔ شخصی وجود نداشته. انگیزه‌های شخصی انسان‌ها از احساسات و نیازهایی نشئت می‌گیره که مختص انسانه مثل جاه‌طلبی، طمع، زیبا دوستی و .... ربات‌ها این نیازها رو ندارند برای همین هم انگیزه‌ای برای تسلط ندارند.
مطلب دیگه‌ای که باید بگم اینه که فرض بگیریم به هر علتی ربات‌ها بر علیه انسان‌ها قیام کنند. به خاطر رفتارهای ناپسند انسان‌ها و تصمیم‌گیری ربات‌ها به نجات خودشون که راهی جز مبارزه با انسان‌ها ندارند و یا دلایل دیگه. مثلا یک چیپ در ربات‌ها طراحی بشه که حس جاه‌طلبی رو توشون شبیه‌سازی کنه (که اللبته این موضوع اشتباه مسلم طراحان ربات خواهد بود). باز هم در این حال دلیلی نیست که ربات‌ها در برابر انسان غالب باشند. چرا که همونطور که گفتم هوش ربات‌ها بر اساس الگوریتم‌ها منظم ریاضی پیاده‌سازی شده. نظم اولین قاعدهٔ هر عمل برای یک رباته. اما بی‌نظمی از ویژگی‌های جدا نشدنی انسان‌هاست. این بی‌نظمی توی خیلی از موارد یک نکتهٔ منفی حساب می‌شه. اما در مواقعی که نیاز به تصمیم‌گیری آنی هست و تکیه به دانش قبلی نمی‌شه این بی‌نظمیه که امکان تصمیم‌گیری لحطه‌ای رو به انسان‌ها می‌ده. در شرایطی که اصطلاحا می‌گن عقل حکم می‌کنه که تصمیمی اتخاذ شه اما باز هم انسان تصمیم دیگه‌ای می‌گیره. این ویژگی انسان‌هاست که اون‌ها رو متمایز و غالب بر ربات‌ها می‌کنه. این ویژگی برگ برندهٔ بازی است.

امیلی

شاید قبلا هم گفته باشم، اما دلیلی نمی‌شه که هر حرفی رو یک‌باز بزنی. حتی اگر شنونده‌ها شنیده باشند باز هم بعضی از حرف‌ها رو گوینده لازم داره که چند بار بزنه. من ژان پیر ژونت (Jean-Pierre Jeunet) رو نمی‌شناختم و هنوز هم نمی‌شناسم. حتی اسمش رو هم نمی‌تونم کاملا حفظ کنم و فقط ژان پیرش یادم می‌مونه. اما قیافه‌اش و شاهکارش، فیلم «امیلی» همیشه توی ذهنمه.

 Jean-Pierre Jeunet

به تمام کسایی که دوست دارند کیفیت زیبایی رو زندگیشون حس کنند توصیه می‌کنم فیلم امیلی رو حتما ببینند. البته فیلمش فرانسوی است و باید با زیرنویس ببینید. اسم اصلی فیلم La Fabuleux destin d'Amélie Poulain است. سال ۲۰۰۱ ساخته شده. البته با اسم انگلیسیه The Fabulous Destiny of Amelie Poulain هم شناخته می‌شه. فیلم معرکه‌ایه. هیچی‌اش رو تعریف نمی‌کنم که برید و ببینید. ارزش داره آدم بارها و بارها فیلم رو ببینه و هر دفعه چیز جدیدی ازش یاد بگیره، لبخندی علاوه بر لبخندهای قبلی به لباش بشینه، نکتهٔ زیبا و کوچکی توش علاوه بر نکات زیبا و کوچک دیگر ببینه و بیشتر توی فیلم فرو بره.

جدا از خود فیلم که واقعاً شاهکاره، موسیقی فیلم هم برای خودش حرف‌هایی داره برای گفتن. موسیقی لطیف و خوش ترکیب که با ترکیب پیانو و آکاردئون و ویالون نواخته شده واقعاً فضای احساسی فیلم رو کامل می‌کنه. موسیقی فیلم کار آهنگ‌ساز مستقل فرانسوی است به اسم یان تیرسن (Yann Tiersen). آهنگ‌هایی که برای این فیلم ساخته یکی از بهترین آلبوم‌های یان تیرسنه. قبل از این فیلم زیاد شناخته شده نبوده، اما با گل گرفتن این فیلم یان تیرسن هم به پاداش هنر خاص خودش رسید. آلبوم سال ۲۰۰۵ یان تیرسن رو هم گرفتم که کمتر از آهنگ‌های امیلی شاهکار نیست. الآن نزدیک ۵ ساعته که بی‌وقفه دارم آهنگ‌های امیلی رو گوش می‌دم و وب‌گردی می‌کنم. امروز روز عالی‌ایه. واقعاً یک روز عالی.

Saturday, November 18, 2006

رویش مجدد اعضا

دانشمندها تونستند که بال قطع شدهٔ یک جوجه رو دوباره رشد بدند. مارمولک‌ها خودشون این قابلیت رو دارند که بتونند دمشون که قطع می‌شه، اون رو دوباره بسازند و به اصطلاح «دم در میارند». اما این توانایی میون باقی جاندارها چیز معمولی نیست و اگر جونوری این کار رو بتونه بکنه، واسه خودش کلی جونوره. و با توجه به این که جونورترین جونور دنیا آدمی هست، می‌بینیم که انسان قبل از این که یک جای خودش رو دوباره رشد بده، یک جای یک حیوون دیگه رو رشد داده.

ایده اینه که سلول‌هایی رو که الآن شکل گرفته‌اند رو یک دست‌کاری کوچیک می‌کنند تا سلول‌ها فکر کنند که باید به انواع و اقسام مختلفی تقسیم بشند. مثلاً فقط یک سلول ماهیچه‌ای نباشند و یک سلول که تا حالا ماهیچه‌ای بوده، تقسیم سلولی انجام می‌ده و یک سلول ماهیچه‌ای و یک سلول پوستی می‌سازه. با این کار می‌تونند اعضایی که از دست رفته رو دوباره بازسازی کنند. دانشمندها می‌گند احتمال اینکه این شیوه روی انسان هم عملی باشه وجود داره و دارند روش کار می‌کنند.
چه قدر جالب می‌شه که اگر بتونند برای انسان هم این قابلیت رو فعال کنند. اون وقت دیگه قوانین حد زدن اسلامی خیلی بانمکانه بی‌استفاده می‌شه. چون شما دست یک دزد رو قطع می‌کنی، بعد یارو می‌ره سال دیگه یک دست دیگه در آورده. البته این که شوخی بود. مطمئناً اگر این روش برای انسان عملی شه، خیلی از کسایی که به هر دلیلی یکی از اعضای بدنشون رو از دست دادن می‌تونند سلامت بدنشون رو به دست بیارند. این عالیه!

Friday, November 17, 2006

خیانت

یادمه وقتی که بچه بودم توی فیلم‌ها وقتی می‌دیدم که یک نفر خیانت می‌کنه و به خاطر حسابی که بقیه روش باز کرده بودند شکست می‌خورند خیلی حرصم می‌گرفت. مثلا توی فیلم‌ها خیلی اوقات وزیرهایی بودند که به کشور و پادشاهشون خیانت می‌کردند و به دشمن کمک می‌کردند. همیشه با خودم فکر می‌کردم که آدم‌هایی که خیانت‌کارند بدترین آدم‌های روی زمین هستند. چرا که نه؟ وقتی یک نفر دزدی می‌کنه، همه می‌دونند که یک دزدی این دزدی رو انجام داده، برای جلوگیری از دزدیده شدن اموالشون می‌تونند یک سری کارها بکنند. می‌تونند درهاشون رو قفل بزنند و ... اما افرادی هستند که بهشون اعتماد شده و امین هستند. از این اعتماد سوء استفاده می‌کنند و با خیانتی که به اطرافیانشون می‌کنند به اونها ضرر می‌رسونند. این‌ها رو نمی‌شه کاریشون کرد، چون امین و معتمد بودند. یعنی برای این‌که جلوشون رو گرفت باید ۲ تا کار کرد: یا نباید به کسی اعتماد کرد که خوب این اصلاً خوب نیست و اصولا عملی نیست. چون اعتماد یکی از ابتدایی‌ترین شروط هر رابطه‌ایه و اگر به کسی اعتماد نکنیم عملا نمی‌تونیم از رابطمون باهاش استفاده‌ای ببریم. مثلا اگر پادشاهی به وزیرش اعتماد نکنه که نمی‌تونه از خدمات مشاوره‌اش بهره ببره و یا نظراتش رو در مورد مسایل مختلف بدونه. دومین کاری که می‌شه کرد اینه که آدم به فردی اعتماد کنه که بشناسدش و فردی باشه که قابلیت امین بودن رو داشته باشه. این جا دوباره یک مشکلی پیش میاد و اون اینه که می‌گند دوست احمق از دشمن دانا بدتره! نمی‌گم حالا این مثل درسته‌ها اما واقعاً دوست احمق مصیبت بزرگیه. در نتیجه باید بگیم که دایرهٔ افرادی که می‌شه بهشون اطمینان کرد محدود می‌شه به افرادی که توانایی و درک نسبتاً خوبی از محیط اطراف دارند. این موضوع خودش باعث می‌شه که این افراد امکان اختلاف نظر با ما رو داشته باشند. کسی که ذهن کارا و فعالی داره مطمئناً نظریات شخصی‌ای داره که ممکنه یک سریش با ما نخونه. همین اختلاف نظر ممکنه توی یک سری مواضع علت اصلی یک خیانت باشه. در نتیجه عملاً نمی‌شه جلو خیانت رو گرفت. توی زندگی عادی ما معمولاً‌ با وجهه‌های ساده‌تری از خیانت روبرو می‌شیم. من فکر نمی‌کنم هیچ پادشاهی بیاد این وبلاگ رو بخونه برای اینکه بدونه که چطور می‌تونه به وزراش اعتماد کنه. برای همین سعی می‌کنم توی دایره‌ای از خیانت صحبت کنم که ملموس‌تره. توی زندگی شاید بشه گفت جاهایی که ما از کسی انتظار همکاری، همیاری و یا همفکری رو داشته باشیم اما اون فرد برای رسیدن به منفعت شخصیش خلاف اونچه که باید برای ما باشه عمل می‌کنه رو می‌شه خیانت نامید. مثلاً به یک نفر اعتماد می‌کنیم و پول می‌دیم دستش تا توی بازار کار کنه و یک درصدی رو آخر ماه بده به ما، پول رو بر می‌داره و می‌ره (خصوصاً اگر طرف آشنا باشه این موقعیت خیلی پیش میاد). این یک جور خیانته. البته خیانتیه که خیلی صورتش به دزدی نزدیک‌تره. یادمه وقتی بچه بودم یک زمین اطراف دماوند بود که بابام داشت، بابام یک شریک داشت که مهندس عمران بود و هر روز توی گوش بابام می‌خوند که این زمین ارزش خاصی نداره و این منطقه به این دلیل و این دلیل رشد نداره و پولت رو خوابوندی این‌جا الکی. بابام پیش خودش فکر کرد که این یارو رفیق منه و رشته‌اش هم توی این جور زمینه‌هاست حتما یک چیزی می‌دونه که می‌گه، زمینش رو فروخت. خود همون یارو رفت زمین رو خرید و چند سال بعد قیمت زمین ۵-۶ برابر شد. این‌ها نمونه‌هایی از خیانت‌های زندگی روزمره است.

یا مثلاً توی روابط میان گروه‌های رقیب، یک نفر با دانشی که از فعالیت‌های گروه ۱ داشته می‌تونه شرایط رو برای برتری گروه ۲ آماده کنه. این فرد خیانتکار به واسطهٔ دانشی که از فعالیت‌های گروه ۱داشته می‌تونه خیانت کنه و در غیر این صورت کاری از دستش بر نمی‌آد. این دانش به این واسطه در اختیارش قرار داده شده که مورد اعتماد بوده. نمونه‌های این نوع از خیانت رو می‌شه مثلاً توی شرکت‌ها و کارخانجات مثال زد. مثلا فرمولی که یک شرکت تولید کنندهٔ شکلات استفاده می‌کنه دلیل موفقیتش توی بازار شده. یک از کارمندای این شرکت این فرمول رو در اختیار یک شرکت رقیب می‌گذاره. جاسوس‌های جنگی هم توی همین ردیف از خیانت‌کارها قرار می‌گیرند. درسته که جاسوس‌ها برای منفعت شخصی‌شون این کار رو نمی‌کنند و اهداف مملکتی دارند اما به نظر من توی این دسته از خیانت‌کارها هستند.

یک سری از رفتارها توی روابط دختر پسرها هم ازشون به نام خیانت یاد می‌شه. مثلا پسره در عین این‌که دوست دختر داره، می‌ره با یک دختر دیگه هم دوست می‌شه. یا زنی که شوهری داره می‌ره با مرد همسایه می‌خوابه. اگر تعریف کنیم که خیانت سوء استفاده از اعتماد کسی برای منفعت شخصیه، این رفتارها رو نمی‌شه خیانت فرض کرد. چون اینجا از اعتماد طرف مقابل سوء استفاده‌ای نشده، یعنی عملاً‌ سوء استفاده‌ای نداریم. فقط طرف مقابل اعتمادی داشته و این کسی که رفته با یکی دیگه خوابیده کاری به کار اعتماد طرف مقابلش نداشته! اما احساسات اون طرف رو نادیده گرفته و پایبندی که توی رابطه فرض می‌شده باید داشته باشه رو نداشته. رفتارش رو تأیید نمی‌کنم و قضاوتی هم توی این پست روی این مطلب ندارم. اما می‌گم که اسم این کار رو نمی‌شه خیانت گذاشت. با این کارش پایبندی و تعهدی که به رابطه‌اش داشته رو (اگر تعهدی رو توی رابطه پذیرفته بوده) زیر پا گذاشته، درسته! اما سوء استفاده این‌جا معنی نداره. چون اگر این تعهد رو هم نمی‌داد باز هم فرقی نمی‌کرد. توی مثال جاسوس‌ها، دانشی که جاسوس داره به واسطهٔ اعتماد به دست آورده بوده اما توی این رابطهٔ دختر-پسری چیزی رو به واسطهٔ پایبندی به دست نیآورده که بخواد حالا ازش سوء استفاده کنه.



توضیح:
من توی پستم در مورد خیانت پسر-دختر یا زن-شوهر نتیجه‌گیری نکردم و گفتم که این کار رو تأیید یا توجیه نمی‌کنم. تفاوتی هم بین اون‌ها قایل نشدم. هر دو شون مذموم هستند. این‌که احساسات انسان‌ها در این وسط جریحه‌دار می‌شه و این خیلی مهمه رو هم روش بحثی نمی‌کنم. اما بحث من در مورد نام‌گذاری روی این عمله. به نظر من روی این کار نمی‌شه اسم خیانت رو گذاشت. دلیل من هم اینه که:
خیانتکار برای نفع بردن خیانت می‌کنه. وزیر برای جاه و مقام و جاسوس برای کشورش. برای این نفع بردن، از یک چیزی استفاده می‌کنه. مثلاً جاسوس یا وزیر از دانشی که دارند استفاده می‌کنند. سؤال من اینه: وقتی یک مرد-زن به همسرش خیانت می‌کنه، از چی استفاده کرده؟
وزیر و جاسوس اگر که وزیر و جاسوس نبودند، هیچ‌وقت فرصت نداشتند که بتونند خیانت کنند. چون دانش و یا قدرتی نداشتند که بتونند ازش استفاده کنند. اما مگر یک مرد یا یک زن، بدون رابطه نمی‌تونه با مرد یا زن دیگه بخوابه؟ منظور من اینه که وزیر و جاسوس به واسطهٔ وزیر و جاسوس بودن ابزار خیانت کردن رو در دست دارند اما یک مرد و یا یک زن این ابزار رو به واسطهٔ در رابطه بودن با همسرشون به دست نیاوردند.
بین وزیر و جاسوس ۳ تا شباهت هست:
۱. هر دو برای نفعشون عمل می‌کنند.
۲. هر دو به واسطهٔ موقعیتی که دارند می‌تونند خیانت کنند.
۳. هر دو به ضرر ظرف مقابلشون که بهش اطمینان کرده عمل می‌کنند.
۴. تعهد خودشون رو زیر پا گذاشتند.

اما در مورد مرد-زن همسرداری که با کس دیگه‌ای رابطه بر قرار می‌کنه از ۳ مورد بالا فقط ۲ موردش صادقه:
۱. هر دو برای نفعشون عمل می‌کنند.
۲. هر دو به ضرر ظرف مقابلشون که بهش اطمینان کرده عمل می‌کنند. (احساسات همسرشون رو پایمال کردند)
۳. تعهد خودشون رو زیر پا گذاشتند.

تفاوت این‌جاست. هیچ مرد یا زنی به واسطهٔ زن یا شوهر دار بودن، قابلیت همخوابگی رو پیدا نمی‌کنه. اگر همسری هم نداشته باشه باز هم می‌تونه بره و با کسای دیگه رابطه بر قرار کنه. عملش مطمئنناً ناپسند است. مطمئننا احساسات انسان‌ها جریحه دار می‌شود و این خوب نیست. اما جنس این عمل با جنس دیگر اعمال که خیانت خوانده می‌شود یکسان نیست.

هیشکی به من نزدیک نشه

هیشکی به من نزدیک نشه! من خیلی کارم درسته! من الآن ۱۰ تا حرکت توی کلاس رزمی یاد گرفتم و تا یک ماه دیگه کمربند زرد می‌شم!

هایا! برو عقب وگرنه می‌زنم تو شیکمت تا همین‌جا بیافتی زمین و مثل یک سوسک جون بدی!

اوی ی ی ... هایا!

Tuesday, November 14, 2006

ازدواج و لایه‌های اولویت‌های شخصی

تا قبل از ازدواج دختر دختره و پسر یک پسر. تفریح‌هاشون و کارهاشون رو می‌شه با بقیهٔ همسانانشون مقایسه کرد. هر کدومشون یک ماهیت هستند. چیزی که در مورد ازدواج من بهش رسیدم اینه که اگر قرار باشه دو نفر ازدواج کنند (با علتش کاری ندارم، با کیفیت ادامه دادنش کار دارم) و در حالت کلی بحث کنیم (ممکنه که آدم‌های خاص با شرایط اجتماعی خاص شامل این موضوع نشند) باید عادت کنند که دیگه به تنهایی یک ماهیت نیستند. بلکه جزئی از یک ماهیت جدید شدند. تا وقتی مجرد هستند عضو خانواده‌هاشون هستند، اما اعضای جانبی هستند. مثلاً هیچ وقت وقتی گفته می‌شه خانوادهٔ فلانی توی ذهنتون بچه‌های خانواده نمی‌آیند هر چند هم که مسن باشند. در نتیجه عملاً مخاطب عبارت «خانواده» پدر و مادر (تشکیل دهنده‌های خانواده) هستند. این نکتهٔ قضیه است. کسی که ازواج می‌کنه باید بدونه که از این به بعد ماهیت فردیش می‌ره پشت پرده و عملاً یک جزء از یک ماهیت جدید می‌شه. ماهیتی به نام «خانواده». مرد دیگه از این به بعد یک پسر نیست. مسئولیت‌های جدیدی داره و نگاه جامعه بهش جور دیگه‌ایه. زن دیگه از این بعد یک دختر نیست و مسئولیت‌های جدیدی داره و نگاه جامعه بهش جور دیگه‌ایه. اما هنوز بخشی برای خودشون دارند. هنوز شخصیت فردیشون محو کامل نشده. بعد از تولد بچه اما اوضاع فرق می‌کنه. مسؤلیت زندگی یک بچه خیلی بزرگ‌تر از چیزیه که بشه با یک دست حل و فصلش کرد. از بعد از تولد فرزند یک زن و یک مرد در سطح اول یک مادر و یک پدر هستند. در سطح دوم یک زن و یک شوهر. در سطح آخر یک دختر و یک پسر هستند. یعنی اولویت‌های زندگی طوری ترتیب می‌گیرند که تمام منابع باید در ظرف پدر و مادر بودن صرف شه. بعد از ارضای نیازهای این ظروف، منابع باقیمانده در سطح شوهر و زن مصرف می‌شه. در نهایت بعد از ارضای این سطح، اگر چیزی از منابع باقیمانده بود می‌تونه صرف پسر و دختری بشه که حالا بچه‌دار شدند. مثال عملیش می‌شه که مرد و زن باید از صبح تا عصر کار کنند که مخارج زندگی و تحصیل فرزند رو تأمین کنند. عصر توی خونه به تربیت و آموزش فرزند برسند. وقتی که فرزند روی یک روال جریان دار، در حال گذران وقته (مثلاً مشغول به انجام تکالیفه، یا خوابیده و یا تلوزیون نگاه می‌کنه) نیازهای سطح والدین ارضا شده. حالا نوبت به ارضای نیازهای سطح همسریه. حالا مرد و زن در ظرف زن و شوهر منابع رو مصرف می‌کنند. دست در دست هم برای پیاده‌روی بیرون می‌رند، دوستان خانوادگی رو دعوت می‌کنند، فیلم تماشا می‌کنند، عشق‌بازی می‌کنند، صحبت می‌کنند، دلداری می‌دند، همفکری می‌کنند و ....
در نهایت بعد از ارضای تمام این نیازها، اگر منابعی باقی‌ مانده بود (منابع مالی و یا زمانی) هر کس می‌تونه خرج خودش کنه. دختر می‌تونه به دیدار دوستان قدیم بره، کتاب بخونه، پیاده‌روی بره، از درخت حیاط بالا بره و با خودش روی شاخه‌های درخت خلوت کنه و ... و پسر می‌تونه با دوستان خودش بیرون بره، مسابقهٔ بوکس تماشا کنه، کتاب بخونه و یا روی پشت بوم خونه بشینه و به غروب نگاه کنه و از سکوت لذت ببره.
اما این تفریحات شخصی زمانی فرصت حضور دارند که نیازهای ظروف والدینی و همسری ارضا شده باش. اگر مرد برای آیندهٔ فرزند خودش تلاشی نکنه و درآمد مکفی نداشته باشه یا بدون اینکه علت تشویش همسرش رو جویا بشه و بدون این‌که با آغوش باز خودش تنش‌های روانی همسرش رو تسکین بده، در حال سیگار کشیدن روی پشت بوم باشه مطمئنناً نمی‌شه اون رو جزو دستهٔ «پدر وظیفه‌شناس» و یا «همسر مهربان» قرار داد. مطمئناً‌ برخوردهای خانوادگی پیش می‌آد. اگر زن بدون توجه به آیندهٔ فرزندشان و نیازهای احساسی همسرش به خواندن مجله‌های مد بپردازه هم همین‌طور. مطمئنناُ در این شرایط بحث و جدل پیش خواهد آمد.
تمام بحث و مثال برای اینه که بگم، وقتی کسی ازدواج می‌کند باید بپذیره که اولویت‌های زندگی‌اش در حال تغییره. بعد از ازدواج هم برای تصمیم بچه‌دار شدن، مجدداً این موضوع را باید در نظر گرفت.

Monday, November 13, 2006

انحراف گربه‌ای

امروز توی دانشگاه وایستاده بودم دیدم یک گربهٔ خیلی خوشگل داره بغل شمشادها راه می‌ره و دمش رو که بالا نگه داشته به شمشادها می‌زنه، عین آدمی که اومده قدم زنی و دستش رو می‌گیره روی شمشادها تا خوشش بیاد.

جالب این بود که هر انسانی رو که می‌دید، می‌رفت طرفش. البته با آرامش و وقاری که حفظ می‌کرد، هیجان خودش رو از ایجاد ارتباط با یک موجود دیگه مخفی می‌کرد. حرکت‌هاش خیلی جالب بود. اول تأمل کردم که برم جلو و بهش دست بزنم. یک خانم رد شد و وقتی حالت این گربه رو دید کمی با گربه پوشو پوشو و بوس و بوس کرد و گربه نزدیک شد. آن خانم کمی گربه رو نوازش کرد و رفت. بعد گربه آروم از جلوی من رد شد و رفت جلوتر. من دیگه نتونستم طاقت بیارم و رفتم جلوی گربه روی زمین نشستم و دستم رو جلو بردم. گربه آروم اومد جلو و دست من رو لیس زد و با چشمهای خوشگلش به صورت من نگاه کرد. به نظرم اومد که یک انسان داره به من نگاه می‌کنه. بعد آروم از من دور شد. اومدم دنبالش برم که خوردم به حراست داشنگاه. یارو با لحن خنده‌داری گفت: «شما ها منحرفید» .... تیکه‌اش خنده‌دار بود و خندم گرفت. آخه دقت کردم دیدم یکی دیگه هم مثل من به هوای گربه‌ کار و زندگیش رو ول کرده اومده. دنبال گربه نرفتم. نه به خاطر حرف حراستیه. به خاطر اینکه حس کردم گربه امروز اومده کمی توی اجتماع باشه و از اینکه گربه است و الاغ نیست لذت ببره. اومده تا این انسان‌های بدبختی رو که با یک اشوهٔ کوچیک می‌تونه بخردشون رو یه خورده نقره داغ کنه. اومده که با خوشحالی توی خیابون‌های دانشگاه بخرامه و آفتاب به پشتش بخوره. اومده که شمشادهای کنار خیابون دانشگاه دمش رو قلقلک بدند. امروز روز عشق و حال یک گربه‌ٔ دوست داشتنیه. و من نمی‌خواستم روزش رو با نوازش‌های بیش از حدم خراب کنم.

Wednesday, November 08, 2006

دلم تنگ شده

عجیبه. از صبح تا حالا دلم برای خیلی چیزها تنگ شده. دلم تنگ شده برای روزهایی که با دوچرخه‌ٔ آبی رنگم توی کوچه‌های اطراف خونمون بازی می‌کردم و هر قدمی که از محدودهٔ مجاز که مامانم برام مشخص کرده بود دورتر می‌شدم بیشتر احساس پیروزی می‌کردم. دلم برای بیکار نشستن توی صف آرایشگاه نزدیک خونمون تنگ شده. که چه طوری می‌شستم و نگاه می‌کردم «مرد»ها چه‌طوری موقع بیکاری روزنامه‌هایی رو که عکس نداشت می‌خوندند. دلم برای روزهایی تنک شده که معلم مدرسمون نمی‌اومد و ما با خوشحالی از کلاس حمله می‌کردیم به سمت حیاط که فوتبال بازی کنیم و وقتی که مدرسه قانون گذاشت نباید توی زنگ تفریح‌ها بچه‌ها فوتبال بازی کنند و توپ‌هامون رو گرفتند ما کم نیاوردیم و از باغچه‌های مدرسه سنگ جمع می‌کردیم و با سنگ فوتبال بازی می‌کردیم و چقدر کفش پاره کردیم. دلم برای دوست‌های دبیرستان و دانشگاهم تنگ شده. دلم برای حرف زدن باهاشون تنگ شده. دلم برای بی‌دغدغه کنار دوستان نشستن و جک گفتن و یا صحبت کردن در مورد اتفاقای اطرافمون تنگ شده. دلم برای اون وقت‌هایی که با بچه‌ها تو دانشگاه ساعت‌ها و ساعت‌ها راه می‌رفتیم و حرف می‌زدیم و برامون مهم نبود که چند ساعت وقت رو هدر دادیم تنگ شده. دلم برای روزهایی که با آرین و احسان و سیاوش توی حیاط مدرسه هِد بازی می‌کردیم تنگ شده. بغل دستشویی مدرسه جایی بود که هیچ وقت هیچکی بازی نمی‌کرد. به نظر ما که جای مناسبی بود. توپ‌های اسفنجی نارنجی و سبزی که احسان همراه خودش می‌آورد رو بر می‌داشتیم. ۲ به ۲ تیم می‌شدیم. یک تیم توی دروازه وای میستاد. دروازه یعنی از دستشویی تا سطل آشغال. اون یکی دو تا باید با سر توپ رو می‌زدند توی گل. چه کیفی می‌داد! واقعاً دلم تنگ شده!

بشوی و بگوی

بشوی آنچه در دل داری و بر زبان نیاری

بگوی آنچه در سر داری و در دل نداری

گر روی کنی سوی آسمان در باران

بینی آسمان نیز کند تو را یاری

مثبت و منفی

امروز صبح داشتم راجع به این فکر می‌کردم که چرا یک سری از گروه‌بندی‌ها رو با مثبت و منفی انجام می‌دهند. مثلاً ما انرژی مثبت و انرژی منفی داریم. مثلاً بچهٔ مثبت داریم. علامت عملیات جمع ریاضیات رو با نام مثبت می‌دونیم و علامت تفریق رو با نام منفی. اینکه می‌گیم انرژی مثبت یعنی یک انرژی‌ای که روی بسته‌های حاوی انرژی علامت +‌ کشیده و انرژی منفی یعنی انرژی‌ای که روی بسته‌های حاوی اون علامت -؟ اصلاً مثبت یعنی چی؟

مثبت یک اسم مفعول از ریشهٔ ثبت است. در نتیجه باید یک چیزی باشه به معنای ثبت شده. یعنی به چیزی که ثبت شده می‌گویند مثبت. خود در مورد بچهٔ مثبت می‌شه این وجه تسمیه رو اینطوری توجیه کرد، بچه‌ای که رفتارهاش رو بشه پیش‌بینی کرد، یعنی دارای ثبات رفتاری هست و توی یک چهارچوب تعیین شده عکس‌العمل نشون می‌ده رو بهش می‌گند بچهٔ مثبت.
منفی یک اسم فاعل از ریشهٔ نفی است. به معنای کسی یا چیزی که نفی کننده است. عملاً یک چیزی تو مایه‌های ساز مخالف. مثلاً‌ بچهٔ منفی رو می‌شه بچه‌ای دونست که رفتارهاش با هنجارهای اجتماعی که توش زندگی می‌کنه (مثلاً خانواده) تطابق نداره.

از طرفی وجه تسمیه انرژی مثبت رو می‌شه اینطوری توجیه کرد که هر انرژی که انرژی‌های موجود را ثابت نگه می‌داره بهش می‌شه گفت مثبت. یعنی چی؟ یعنی فرض بگیرید هر کدوم از انسان‌ها روز خودش رو با یک انرژی آغاز می‌کنه. در طول روز با فعالیت‌هایی که داره و برخوردهایی که با دیگران داره کم کم این انرژی تحلیل می‌ره. تا شب که بره خونه بخوابه و استراحت کنه تا این انرژی از دست رفته جایگزین بشه. حالا اگر رفتاری از ما سر بزنه که باعث بشه جلوی این تحلیل انرژی گرفته بشه، یعنی عملاً میزان انرژی رو تو یک انسان دیگه ثابت نگه داره، می‌شه گفت که رفتار ما انرژی مثبت داشته. از طرفی اگر عکس‌العملی از سوی ما سر بزنه که باعث تشدید آهنگ تحلیل انرژی تو کسی بشه این به این معنیه که ما انرژی منفی داشتیم. یعنی انرژی که خلاف جهت عمل می‌کنه و سرعت تحلیل رو افزایش می‌ده.

Thursday, November 02, 2006

صد میلیون وب‌گاه

مطابق آخرین اخبار از netcraft تعداد وب‌گاه اینترنتی به ۱۰۰ میلیون رسید. این عدد در سال ۱۹۹۵ معادل ۱۸۰۰۰ وب‌گاه بوده. هیچ‌کس حتی فکرشو نمی‌کرده که توی ۱۱ سال توی تعداد وب‌گاهها این رشد دهشتناک!!! رو داشته باشیم. تازه توی تعداد وب‌گاه‌های مرده (که بعد از مدتی بسته شده‌اند) رو حساب نکنیم می‌شه ۱۰۰ میلیون. خیلی جالبه‌، کل دنیا ۷ میلیارد نفر جمعیت داره که شاید بشه گفت تنها ۳ میلیارد نفرشون دسترسی به اینترنت دارند (یا شاید حتی از ۳ میلیارد کمتر؟!!) اونوقت ۱۰۰ میلیون تا وب‌گاه وجود دارد. یعنی برای هر ۳۰ نفر یک وب‌گاه! خیلی رقم بالایه!

نکتهٔ جالب‌تر اینه که چند وقت پیش یک جا نوشته بود که ۱۰ میلیون وب‌گاه در فهرست فیلتر ایران قرار دارد. یعنی از هر ۱۰ وب‌گاه ۱ وب‌گاه فیلتر است. فکر کنم این آمار دهشتناک‌تر از آمار بالایی باشه. بی‌دلیل نیست که ایران جزو ۵ تا کشور توی لیست سیاه اینترنت هستند. اگر یک نفری از هر ۱۰ تا «من»، یکیمو فیلتر می‌کرد من هم اون رو توی لیست سیاه خودم می‌ذاشتم!

Wednesday, November 01, 2006

آغوش

یه جا خوندم که در آغوش کشیده شدن یکی از نیازهای انسان‌هاست و تأثیرات خیلی مثبتی روی انسان داره. این مطلب واقعاً حقیقت داره. حالا در مورد شدتش من بحثی ندارم. شاید مطالبی که توی این جا نوشتند کمی اغراق آمیز باشه اما در هر صورت من با این ایده کاملاً موافقم. به نظر من راه‌های ارتباطی انسانها بر پایهٔ حواسشون است. ارتباط ۲ نفر زمانی تکمیل می‌شه که بتونند از تمام راه‌های ارتباطی (مبتنی بر حواس) با هم ارتباط داشته باشند. مثلاً شما یک نفر رو توی یک مهمونی می‌بینید. یک نفر رو می‌بینید و باهاش صحبت می‌کنید. ارتباطی که با نفر دوم برقرار کردید کاملتر از ارتباط اوله چون حس شنوایی علاوه بر حس بینایی، پل ارتباطی شما بوده. حالا زمانی که با کسی ارتباط نزدیکتری داریم معمولاً حس تماس هم به کمک دیگر حواس توی ارتباط می‌آد. من خودم به شخصه آدم تماسی هستم و حس لامسه توی روابط برام خیلی پر رنگ است. برای همین اگر از کسی خوشم نیاد برام سخته که باهاش دست بدم. این که یک نفر فاصله‌ٔ مجازی که بین خودش و دیگران توی ذهنش دارد رو کم کنه و اجازهٔ تماس دیگران رو به خودش بده یک قدم در نزدیک کردن روابط حساب می‌شه. من به شخصه به قدرت ارتباط تماسی کاملاً اعتقاد دارم و می‌گم که ارتباط میان انسان‌ها زمانی‌که از پل حس لامسه گذشت وارد مرحلهٔ بالاتری می‌شه. حالا ممکنه آدم با یک کسی که اصلاً رابطه باهاش نداره تماس داشته باشه. اما این تماس این جا عملاً فقط یک تماس بوده، نه یک پل ارتباطی میان دو نفر. در آغوش گرفتن و در آغوش گرفته شدن یکی از عمده‌ترین نمونه‌های ارتباط تماسیه. بخش عمدهٔ رویهٔ بدن دو نفر هنگام آغوش با هم در تماس هستند. این تماس یک پل ارتباطیه خیلی قویه.

دروغ نگو دروغ‌گو

دیروز تو خیابون یک پراید دیدم که یک آرم پژو رو جلوی ماشینش نصب کرده بود. یک نگاه به داخل ماشین انداختم و خوب طبیعتاً با دیدن راننده و همراهانش بهشون حق دادم که این کار رو بکنند. یک کمکی همچین انحرافی می‌زدند ... شاید شبیه هنرپیشهٔ فیلم‌های کمدی کلاسیک بودند. در هر حال خواستم با انگشتم بزنم به شیشه و بهشون بگم از قدیم گفتند که دروغ نگو، اگر می‌گی بزرگشو بگو! یکی نیست بگه حالا مگه پژه چه تحفه‌ایه که رو پرایدت چسبوندی. اگر می‌خواهی ماشین خوب و باکلاس داشته باشی و پولت فقط به پراید می‌رسه حداقل آرم بی‌ام‌و یا بنز می‌نداختی رو ماشینت مرد مؤمن ... پژو آخه مگه چی داره که دروغشو می‌گی؟