chapine weblog وبلاگ چپینه

چپینه

Sunday, December 31, 2006

آرزوی دیرینه

مسئلهٔ جابه‌جایی همیشه یه معضل بوده. یکی از موانع اصلی توی ارتباطات، حل مسئلهٔ «فاصله» است. به لطف همین معضله که ارتباطات الکترونیکی این‌قدر مورد توجه قرار گرفته‌اند. البته مدل ارتباطات الکترونیکی شیرینی‌های خودشون رو هم در کنار حل مسئلهٔ فاصله داره، اما مطمئناً تفکر دربارهٔ رفع فاصله باعث پیشرفت بیش از پیش صنایع ارتباطی الکترونیکی شده. اما هنوز که هنوزه مسئلهٔ جابه‌جایی فیزیکی حل نشده. توی داستان‌های تخیلی و یا بازی‌های کامپیوتری (اصولاً‌ اونجاهایی که تنها محدودیت انسان تخیلشه، و چه دنیای زیباییه!) ایده‌هایی در مورد دستگاه‌های انتقال سریع فیزیکی (tele transportation) دیده می‌شه. آرزوهای انسان برای غلبه بر یک محدودیت.
تو تاریخ همیشه در حین اینکه کسی جلوی در خونش نشسته و در آرزوی به‌دست آوردن چیزیه، چند تا خونه اونورتر یکی دیگه داشته شب و روز تلاش می‌کرده که بتونه این آرزو رو برآورده کنه. ادیسون روشنایی رو به خونهٔ تمام کسایی که در تاریکی شب آرزوی نور رو داشتند آورد و برادران رایت تونستند آرزوی هزاران سال آرزومندی انسان رو برآورده کنند و انسان رو با پرندگان دمخور کنند. دست بر قضا در همین حین که ۷ میلیارد نفر در آرزوی نقل و انتقال فیزیکی سریع به سر می‌برند (به جز اون قشر خاصی از جامعه که توانایی طی طریق دارند و نیازی به این بحث‌های پیش‌پا افتاده احساس نمی‌کنند صد البته!) عده‌ای مشغول تحقیق روی یک هواپیمای سریع الپرواز (این آخر واژهٔ ناصحیح از لحاظ ساختاری و تلفظیه) هستند که می‌تونه در عرض ۲ ساعت، از این سر کرهٔ زمین به اون سر کرهٔ زمین بره. این تیم تحقیقاتی که متعلق به شرکت استروکس (Astrox Corporation) هستند خبر دادند که مهمترین مسئله که مسئلهٔ سوخت هست رو تونستند حل کنند. مطمئناً نتیجهٔ این تحقیقات می‌تونه دل خیلی‌ها رو شاد کنه. خصوصاً اون‌هایی که برای یک عمل جراحی حیاتی مجبورند چند تا کشور اونورتر عمل کنند و هر ثانیه‌ای که توی هواپیما منتظر رسیدن هستند، براشون یک عمر ارزش داره.

Saturday, December 30, 2006

حل معمای ۱۰۰۰ ساله

یک استاد ریاضی توی انگلیس ادعا داره که تونسته معمای ۱۰۰۰ سالهٔ تقسیم بر صفر رو حل کنه. این استاد که به بچه‌های دوران راهنمایی ریاضیات تدریس می‌کنه سر کلاس‌هاش به بچه‌ها آموزش داده که خارج قسمت هر عددی تقسیم بر صفر، مفهومی به نام «پوچی» (Nullity) است. علامتش رو هم شبیه یک صفر درست کرده که دور و اطرافش چند تا خط است. به این صورت:


البته ایده‌ای که زده به نظرم خیلی شق‌القمر محسوب نمی‌شه. بالاخر هر کسی می‌تونسته بیاد و این اسم رو برای این مفهوم انتخاب کنه. مهم اینه که این بابا بتونه ویژگی‌های این مفهوم رو به طور کاربردی ثابت کنه. مهم اینه که با جایگزینی تقسیم بر صفر با این مفهوم، توی معادلات دیگهٔ ریاضیاتی به تناقض نرسیم. فکر نمی‌کنم این یارو تونسته باشه که این کار رو کرده باشه. بی‌بی‌سی با این ریاضی‌دان مصاحبه‌ای کرده که می‌تونید از اینجا مطالعه‌اش کنید.

دندانپزشک

توی خیابون داشتم راه می‌رفتم و به این فکر می‌کردم که حالا من بعد از ۱۲ سال دندونپزشکی نرفتن، از کجا باید یک دکتر پیدا کنم که آفتاب و مهتاب روش رو ندیده باشه! یهو دیدم بغلم یک ساختمان پزشکانه که توش ۳ تا دندونپزشکی داشت. با خودم گفتم قضا و قدره! کاریش نمی‌شه کرد. رفتم و زنگ یکی از دندونپزشکی‌ها رو زدم. صدای مردی گفت بله؟ گفتم اومدم برای دندانپزشکی. در رو باز نکرد. از همون پای آیفون اسم و شمارهٔ تماسم رو گرفت و بهم برای فرداش وقت داد. خیلی مسخره بود. حتی در رو برام باز نکرد. با خودم گفتم احتمالاً این دکتره قبلاً قربانی یکی از این حملاتی شده بوده که به مطب دکترها می‌شده و پولاشون رو می‌زدند. اینه که این همه می‌ترسه. خلاصه فرداش رفتم دندونپزشکی. دکتر در حین اینکه یک خانمی رو معاینه می‌کرد، دندون‌های من رو هم دید. با خودم گفتم با پیشرفت سیستم‌های عامل و پیدایش قابلیت‌های جدید، پزشک‌های ما هم کم کم دارند این قابلیت‌ها رو اداپت می‌کنند. دکتر multitask ندیده بودم تا حالا. دکتره دندون‌هام رو داشت بررسی می‌کرد. یک سیخ سر کج دارند که هی باهاش می‌زنند به دندون‌ها، اون رو برداشت و تالاق تالاق زد رو دندون‌هام! واقعاً‌ از وجب وجب دندونپزشکی بدم میاد. روم نشد بهش بگم که: «چیه دکتر؟ خیلی افتضاحه؟ آخه ۱۲ ساله نرفتم دندون‌پزشکی! از همتون می‌ترسم! با این سیخ‌های سرکجتون که هی می‌کوبید روی دندون، با اون آمپول‌های کوچیکتون که دردش از چشم آدم می‌زنه بیرون!!!» هیچی نگفتم. یک خورده نگاه کرد و گفت: «دندوناتون سالمند. اون که شکسته هم مهم نیست. ارزش ترمیم کردن نداره. اگر هم پرش کنم دوباره می‌شکنه. فایده نداره. بهش دست نزن». گفتم آخه دکتر جون، من آب سرد یا گرم می‌خورم دندونم درد می‌کنه. با خونسردی نگاهم کرد و گفت: «عادت می‌کنی!» چی؟ عادت؟ بابام جان من درد دارم! خلاصه اومدم بیرون. اما توی دلم راضی بودم. اینکه آدم بعد از ۱۲ سال بره توی دندونپزشکی و بهش از اون آمپول‌های کوچیک که دردش از چشم آدم می‌زنه بیرون نزنند خودش کلی بخت و اقباله!

Monday, December 25, 2006

دندونم شکست

این همه نامهٔ عاشقانه برای نون‌های سنگک و بربری نوشتم، اینطوری بهم از پشت چاقو زدند! پنجشنبه‌ داشتم می‌رفتم خونه، سر راه نون سنگک خریدم. اومدم بخورم یهو یک چیزی توی دهنم گفت قاراچ! دندون آسیای سمت راست فک بالام توی دهنم خرد شد. یک سنگ توی نون باقی مونده بود. حالا باید برم کلی خرج دوا درمون کنم آخرشم این دندون دندون نمی‌شه! بخشکه شانس!

به من توجه کن

نمی‌دونم تا حالا واست اتفاق افتاده یا نه، اما گاهی اوقات می‌شه که یه جای بدنم شروع می‌کنه به پریدن. اکثر اوقات بغل رون پاهام اینطوری می‌شه. گاهی اوقات مژه‌هام و گاهی اوقات انگشت دستام. یک بار مژه‌ٔ چشم راستم می‌پرید. خیلی اعصابم رو خرد کرد. رفتم جلوی آینه که ببینمش که چطوری داره بپر بپر می‌کنه. اما وقتی رفتم جلوی آینه، دیگه نلرزید. با خودم گفتم «عجب بابا! حالا مژه‌مون هم با ما شوخی داره! فقط می‌خواست من رو از سر کارم بلند کنه!» بعد یک فکر کوچیکی زد به کله‌م. با خودم گفتم شاید این مژه‌م واقعاً همینو می‌خواسته. می‌خواسته که من کمی بهش توجه کنم. واسهٔ همینه که اینطوری بی‌قراری می‌کرده! می‌پریده و می‌گفته: «به من هم توجه کن!».

تو هم یکبار امتحان کن! وقتی یکجاییت داشت می‌پرید، نگاهش کن و بهش توجه کن و ببین که چطور آروم می‌شه و دیگه نمی‌پره. البته مطمئنم که ممکنه بتونی دلیل علمیش رو بگی، اما تو کاریت نباشه. تو بهش توجه کن.

Wednesday, December 20, 2006

جستجوی چهره‌ها

شرکت سولار روز (Solar Rose) یک شرکت سوئدیه که تو زمینهٔ نرم‌افزارهای تشخیص چهره کار می‌کنه می‌خواد با استفاده ازنرم‌افزار تشخیص چهره‌اش جستجوی چهرهٔ افراد رو اینترنت راه بندازه. اینطوری شما می‌تونید مثلاً اسم یک نفر رو به موتور جستجوی سولار روز بدید و اون براتون تصویرش رو میاره. خیلی تکنولوژی جالب و پیشرفته‌ایه. از جمله قابلیت‌های این نرم‌افزار شبیه‌سازی چهرهٔ فرد در زاویه‌های ۳ بعدیه. یعنی شما یک عکس ۲ بعدی (تمام رخ) رو به این نرم‌افزار می‌دید و این نرم‌افزار می‌تونه چهرهٔ فرد رو از نمای ۳ رخ به شما نشون بده. این قابلیت‌ها باعث می‌شه که بتونه چهرهٔ آدم‌های مختلف رو توی عکس‌های مختلف که از زوایای مختلف گرفته شده‌اند تشخیص بده. مثل این تصویر زیر:


توی تصویر بالا، این نرم‌افزار با استفاده از عکس ۲ بعدی (تمام رخ) که دریافت کرده بوده، چهرهٔ این فرد رو از نمای ۳ رخ شبیه‌سازی کرده. مثل اینکه کارش هم بد نیست و قشنگ تونسته تصویر رو بسازه. در هر صورت این شرکت گفته که به زودی این سرویس رو راه‌اندازی می‌کنه.
یادمه مایکروسافت هم یک پروژه به اسم فوتوسینت (Photosynth) راه‌اندازی کرده بود که توش با استفاده از یک مجموعه تصاویر مختلف از یک هدف، توپولوژی ۳ بعدی این هدف رو شبیه‌سازی می‌کرد. مثلاً تو از جنوب سی و سه پل توی اصفهان عکس گرفتی و من از شمال غربی و از یک فاصلهٔ دیگه و فلانی از شرق عکس گرفته. این عکس‌ها رو به photosynth می‌دیم و این برنامه می‌تونه به صورت ۳ بعدی ابعاد و ظاهر سی و سه پل رو شبیه‌سازی بکنه. پروژهٔ خیلی جالبیه و واقعاً کار سختیه. خودشون می‌گند که یکی از استفاده‌هاش می‌تونه توی تورهای مجازی باشه. اتفاقا اون پروژه هم قابلیت جستجو کردن روی عکس‌ها رو داره. مثلاً شما یک عکس از یک برج داری که نمی‌دونی مال کجاست. این عکس رو می‌دی به سرویس جستجوی photosynth. این سرویس با استفاده از قابلیت‌های این برنامه ابعاد و شکل ۳ بعدی این برج رو تشخیص می‌ده و توی یک سری پایگاه‌های دادهٔ مخصوص جستجوی photosynth دنبال محل‌هایی می‌گرده که دارای این شرایط باشند. و مثلاً‌ چند تا برجی که شبیه این برج هستند رو برای شما جواب میاره. این هم سایت رسمی این پروژهٔ مایکروسافته.
به نظر من پردازش تصویر (image processing) یکی از جالب‌ترین مباحثیه که می‌شه روش کار کرد. دنیای ایده‌ها و توانایی‌هاست.

اما در مورد این پروژهٔ سولار روز کمی بحث و حدیث در جریانه. چند تا مؤسسهٔ حامی حقوق شهروندان توی اروپا نگران هستند که این قابلیت‌ها به حریم خصوصی مردم وارد بشه. مثلا یک نفر چند تا عکس خصوصی از خودش یا خانوادش رو روی فلیکر بالاگذاری (آپلود) کرده و حالا یک فرد سوم می‌تونه این تصاویر رو با تصاویر دیگه تطبیق بده (با کمک این نرم‌افزار) و اطلاعات شخصی کسایی که توی عکس بودند رو دربیاره (تا اینجای کار که جون می‌ده واسه قاتل‌های زنجیره‌ای!). یا مثلا صحبتی که می‌شه اینه که می‌گند ممکنه برخی از افراد با خیال راحت از اینکه کسی نامشون رو نمی‌دونه توی یک سری تجمعاتی شرکت می‌کنند، که خیلی از طرف اطرافیان مورد پسند نیست (مثلاً گروه‌های همجنسگرا و ...). کسی که توی یک همایش همجنسگرایان شرکت می‌کنه ممکنه (دارم تأکید می‌کنم که ممکنه) اگر احتمال می‌داد که بعداً نامش فاش می‌شد هیچ‌وقت توی اون همایش شرکت نمی‌کرد، حالا باید بیشتر از گذشته احتمال بده که نامش فاش خواهد شد. چون کافیه یک تصویر از اون همایش پیدا بشه که این فرد توشه و به راحتی نام و نشانی‌اش در دسترس خواهد بود. این مباحث نگرانی سازمان‌های حامی حریم خصوصی شهروندان رو برانگیخته. شاید هم خیلی بی‌ربط نباشه این نگرانی. شاید استفادهٔ‌ واقعی این نرم‌افزار و موتور جستجو برای نیروهای پلیس و ... مناسب باشه.

Tuesday, December 19, 2006

یک لحظه، نبود! و بعد بود

هر دفعه از کنار برج میلاد رد می‌شم روزشمار پایان پروژه‌اش رو نگاه می‌کنم. نمی‌دونم چرا اما خیلی دوست دارم زودتر تموم بشه و زندگی توش جریان پیدا کنه. دیشب توی اتوبان همت توی تاکسی بودم. از کنار سازمان انتقال خون که رد شدیم، مطابق عادت روزشمار رو نگاه کردم و برگشتم. اما یهو حس کردم یک چیزی مثل همیشه نیست. برج میلاد سر جاش نبود!!! سریع برگشتم و دیدم که نیست! در همون لحظه رگه‌ٔ قرمز چراغک‌های خطری که روی بدنه‌اش نصب شدند درخشید و من تازه دیدمش. فقط بخش کوچیکی از پایه‌اش معلوم بود و تمام برج خودش رو توی مه قایم کرده بود. وقتی که دیدمش که سرجاش هست ۲ تا حس بهم دست داد. اول خوشحال شدم که خوب برج سرجاشه و خیالم راحت شد. دوم احساس حماقت کردم، آخه برج ۴۰۰ متری کجا رفته اگر سر جاش نیست؟ توی جیب من که نیست، نگاه کن شاید تو جیب تو باشه!

همینطوری که ازش دور می‌شدیم توی آینهٔ ماشین نگاهش کردم. توی مه خیلی باوقارتر بود.

Monday, December 18, 2006

رشد مغز

دانشمند‌ها کشف کرده‌اند که هر چه میزان اطلاعاتی که یک شخص در ذهن خودش جا می‌ده بیشتر باشه، بافت خاکستری رنگ مغز رشد می‌کنه و بزرگتر می‌شه. بیشترین رشد مغزی که ثبت شده مربوط به رانند‌ه‌های تاکسی لندن بوده به خاطر اینکه مجبور هستند تمام کوچه‌ها و خم و پیچ‌های خیابون‌های لندن رو حفظ کنند. البته محققین به رانندگان تاکسی آمریکایی که عمدتاً‌ از تجهیزات GPS استفاده می‌کنند و خودشون رو راحت کردند هشدار داده که این کار باعث پیر شدن بافت خاکستری رنگ مغزشون می‌شه.

خیلی جالبه، من یادمه وقتی بچه بودم از خودم می‌پرسیدم که اگر آدم مرتب کتاب بخونه و اطلاعاتش رو بالا ببره، بالاخره یک روزی گنجایش اطلاعات توی مغزش از حدی می‌گذره که نمی‌تونه یادگیری رو ادامه بده. برای همین دلم برای دانشمندها می‌سوخت که این همه درس خوندند، فقط فضای خالی مغزشون رو پر کردند و هر روز ممکنه که یادگیری‌شون رو از دست بدند. یادم نیست از کی، اما یک روز شنیدم که یکی گفت انیشتین اینهمه درس خونده بوده، تازه حدود ۲۵٪ از مغزش استفاده کرده بوده. من خیلی خوشحال شدم وقتی فهمیدم که مغز آدم اینهمه جا داره که حالا حالاها پر نشه. اما بعد دوباره با خودم کمی فکر کردم و گفتم خوب اومدیم و من از انیشتین بیشتر کتاب خوندم، ۱۲۰ سال هم عمر کردم. اونوقت باز هم ممکنه که مغز من یک روزی پر بشه! و بدین ترتیب دوباره ترس از دست دادن قدرت یادگیری به من برگشت. بزرگتر که شدم دیدم من امکان نداره که بتونم همون ۲۵٪ مغزم رو هم استفاده کنم و به اینکه تو بچگی از چه چیزی می‌ترسیدم خندم می‌گرفت. در هر صورت این خبر، خیال بچگی‌هامو راحت می‌کنه! یعنی امکان نداره که انسان به خاطر یادگیری مطالب زیاد، قدرت یادگیریش رو از دست بده و هر چه که بیشتر یاد بگیره، مغزش بزرگتر می‌شه.

Wednesday, December 13, 2006

نان

توی اخبار خوندم که مثل اینکه قرار شده کم کم طی چند سال، نانوایی‌های سنتی رو جمع کنند و نان ماشینی جای نان‌های سنتی رو بگیره. داشتم فکر می‌کردم که ایدهٔ بدی نیست. چون این نحوهٔ پخت و این نان‌ها و با این شیوهٔ مصرف هزینه‌های زیادی رو در بر داره و با تغییر نحوهٔ پخت نان‌ها خود به خود نحوهٔ مصرفش هم بهتر می‌شه. حتماً دقت کردید که اصراف توی نان سنتی خیلی بیشتر از نان ماشینیه. هزینه‌های تولید هم پایین‌تر میاد و میزان تولید بالاتر می‌ره. همه‌چی به نظر خوب میاد.
دیشب داشتم می‌رفتم خونه. از در یک نونوایی سنگکی رد شدم، که هر شب از درش رد می‌شم و خیلی بهش توجه ندارم. یک نگاه توش انداختم و دیدم توش ۲ نفر توی صف هستند. یک دفعه حس کردم که دلم برای نون سنگک خیلی تنگ خواهد شد. رفتم توی صف و ۲ تا خاش‌خاشی بزرگ گرفتم و اومدم خونه. توی راه چند تیکه نون خوردم و از مزهٔ معرکه‌ش کلی لذت بردم. با خودم فکر کردم حالا اگر قراره که نون‌ها همه ماشینی بشه،‌ اگر یک سری از این خبازها مخ اقتصادیشون خوب کار کنه می‌تونند نونوایی‌های خوشگلی داشته باشند که نون‌های سنتی پر طرفدار مثل سنگک و بربری رو به قیمت آزاد می‌ده. من که به شخصه حاضرم ۶۰۰ تومن هم بالای یک نون سنگک داغ بدم، خصوصا وقتی ناهار آب‌گوشت باشه! البته با این تفاسیر عملاً‌ این نون‌ها تبدیل می‌شند به نون‌های گران‌قیمت یا اصطلاحاً «فانتزی»! خیلی جالبه نه؟ یک نان سنگک یک نان فانتزی سنتی خواهد بود!

Saturday, December 09, 2006

نوازش

نوازش با طمأنینهٔ آسمان پر مهر بر گونه‌های سرخ را به تمامی برف دوستان تبریک می‌گم.

اختیارات و مسئولیت‌ها: خیابان شریعتی

چند روز پیش به خاطر یک حادثه که از ترکیدن شاهلولهٔ آب شروع شد و به آب گرفتن مسیر مترو ختم شد، قسمتی از خیابون شریعتی بالاتر از خیابان دولت (کلاهدوز) و پایین‌تر از پل صدر ریزش کرد. من داشتم رد می‌شدم که واقعه رو دیدم. خیابون شریعتی از سمت شمال به جنوب به قطر نزدیک ۱۰ متر ریخته بود. کارگرها توی سرمای زمستان و با هزار سختی ساعت ۱۱ شب مشغول کار کردن بودند و وقتی که من نگاه کردم به ابعاد ریزش با خودم مطمئن بودم که ۲-۳ روزی شریعتی، همین شکلی خواهد موند. اما فردا صبح خبر رسید که همه چی به حالت عادی برگشته و خیابون رو درست کرده‌اند. دستشون درد نکنه، واقعاً خسته نباشند.

اما بعد از تشکر و پاک کردن عرق روی پیشانی کارگران زحمت کشیده، بهتره فکری هم بکنیم به اینکه به جز دستمالی که کارگران خسته برای پاک کردن عرق خستگیشون به پیشونیشون می‌کشند باید یک دستمال خیس دیگه هم داشته باشیم. دستمال خیسی که مسئولین طراحی سیستم‌های زیرساختی شهر تهران باید به پیشونیشون بکشند و خدا رو شکر کنند که این حادثه خسارات جانی نداشت و ابعادش فقط در حد ۱۰ متر باقی موند. وای به روزی که ریزش زمین به زیر مغازه‌ها و یا منازل اطراف می‌رسید!

من اطلاعات عمرانی و شهرسازی ندارم، ادعایی هم ندارم که می‌تونم راهکارهای منطقی و عملی ارائه کنم. از این دسته آدم‌ها هم نیستم که می‌شینند توی تاکسی و هی از در و دیوار بد می‌گند و غر می‌زنند و از بالا تا پایین به اداره کنندگان کشور تهمت می‌زنند و دست آخر یک سؤال می‌پرسی، جوابی برای گفتن نداره و مدرکی برای حرف‌هاش به جز حرف صغری خانوم و اکبر آقا نداره. اصلا هم نمی‌خوام توی وبلاگم بگم کی بده و کی خوبه و یا اینکه فلانی که بود بهتر بود یا بدتر.

این حادثه یک مطلب رو توی ذهن من آورد. اینکه طراحی سیستم‌های زیرساختی و شهری کار واقعاً‌ سخت، مهم و مهم و مهم و مهمیه! کار یکی دو شب حسن و اکبر و پسر خاله نیست، کاریه که باید روی هر قسمتش یک تیم متخصص یک سال تا۲ سال وقت فقط صرف طراحی کنند. باید ۱۰۰ تا مورد و نکته و مطلب رو در نظر گرفت و تمام شرایط محیطی رو توش دخیل داد. و مهمتر از همهٔ این‌ها، مهمتر از همهٔ این‌ها این که مسئولیتش رو به عهده گرفت. تأکید می‌کنم مسئولیت! مسئولیت! مسئولیت!

متأسفانه من توی جامعه‌ای که توش زندگی می‌کنم عتش سیری ناپذیری برای «مقام» می‌بینم. برای «اسم». این که فلانی «فلان کاره» است خیلی مهمه توی این جامعه. تا یک منسب جدید تعریف می‌شه، سریعاً کرور کرور آدم داوطلب می‌شه که این «پست» رو تحویل بگیره. همه خوشحال و شادان، افتخاراتشون رو به رخ می‌کشند و تمام تلاششون رو می‌کنند که به اون «مقام» برسند. اما نکته این‌جاست که هیچ کدوم از این افراد درک نکردند که هر «مقام» یک سری «اختیارات» داره که داشتن این اختیارات خیلی «خوبه». حالا شاید بشه یک جوری گفت لذت‌بخشه. همیشه داشتن یک اختیار، از نداشتنش بهتره. برای همین هم هست که هزار تا داوطلب لبخند زنان به سمت «مقام» پیش می‌رند. اما این سکه، یک روی کوچولوی دیگه هم داره و اون چیزیه به اسم «مسئولیت». هر «مقام» یک سری اختیارات داره، نه از بهر تفریح و یا جایزه و یا پیش‌کشی، بلکه این اختیارات از بهر «انجام مسئولیت» داده می‌شند. اختیارات داده شده به یک مقام برای هر چه بهتر انجام دادن اون مسئولیته. یعنی فلسفهٔ وجودی «اختیار» برای یک «مقام»، انجام هر چه بهتر «مسئولیت» است. در نتیجه روزی که «مسئولیت» انجام نشه، «اختیار» هم باید از بین بره. آیا تمام کسانی که شادان و با امید به سمت خیل گستردهٔ «مقام»هایی که در سیستم ادارهٔ کشور ما تعریف می‌شه قدم بر می‌دارند، مطمئن هستند که می‌توانند اون روی کوچولوی سکه رو هم در نظر داشته باشند؟ آیا «مسئولیت» رو می‌پذیرند؟ یا اینکه فقط «اختیار» به نظرشون جالبه؟

چه کسی جوابگوی مرگ و میر‌های احتمالی واقعه‌‌ٔ خیابون شریعتیه؟ این سؤال باید الآن جواب داده بشه، تا دفعهٔ بعد که مرگ و میری رخ داد معلوم باشه که چه کسی می‌تونسته از این مرگ و میر جلوگیری کنه.

ابدیت

نخواهی مرًد

کماکان که با نگاه یک نفست

دیدار از دل پژمردهٔ جلادی می‌کنی که در دل آرام می‌گرید و اشک ندارد

آنان که در پی ابدیت شریان‌های خاکی را به پای جان دویدند، دست نایافته جان دادند از بابت اکسیر جان

اکسیر جان را با هیچ شریان خاکی راه نیست، بدان!

نخواهی مًرد

کماکان که با نگاه یک نفست

دیدار از دل پژمردهٔ جلادی می‌کنی که در دل آرام می‌گرید و اشک ندارد

Wednesday, December 06, 2006

بغل کردن آزاد

امروز یک لینک جالب برام اومد. یک وب‌گاه بود که در مورد یک کمپین برای بغل کردن آزاد (Free Hug) ساخته شده بود. قضیه اینه که مردی استرالیایی برای مدتی تو لندن زندگی می‌کرده، به علت مشکلاتی که براش پیش میاد بر می‌گرده به سیدنی، زادبوم خودش. زمانی که توی ترمینال بوده می‌دیده که مردم برای استقبال از عزیزانشون اومدند و همدیگر رو بغل می‌گیرند. احساس می‌کنه که توی زادگاه خودش یک توریست غریبه، کسی رو نداره و چیزی هم نداره. این میشه که یک مقوا بر می‌داره و روش با ماژیک می‌نویسه Free Hug و می‌ره وای میسته توی یک پیاده‌روی پر رفت و آمد. خودش می‌گه یک مدتی مردم من رو یک طوری نگاه می‌کردند، اما یک دفعه یک خانمی جلوش می‌ایسته و می‌گه که امروز صبح سگش مرده و پارسال همین موقع دختر کوچکش مرده و خیلی غمگینه و احساس نیاز به یک آغوش می‌کنه. همدیگر رو بغل می‌کنند و بعد از چند لحظه آن خانم سرش رو بلند می‌کنه و لبخند به لب داشته. و این میشه که این کمپین راه می‌افته و سایتی می‌زنند و چند تا فیلم هم دارند.

خیلی جالبه، واقعا یک لحظه‌هایی برای آدم پیش میاد که احتیاج داره یکی بغلش کنه و این افراد این نیاز آدم‌ها رو درک کردند. احساس تنهایی‌ای که این فرد داشته باعث شده که احساس تنهایی‌ای که ممکنه گریبان‌گیر هر کسی بشه رو عمیقاً درک کنه و تصمیم گرفته که تلاششو برای نجات دادن یک نفر از این تنهایی بکنه. به نظر من کارش قابل تحسینه.

Monday, December 04, 2006

یک دنیا توی یک مانیتور

توی slashdot خوندم که مایکروسافت یک پروژه رو شروع کرده که داره سعی می‌کنه با گوگل ارث رقابت کنه. بحث این پروژه اینه که بتونند یک دید زنده و اول شخص از دنیا درست کنند. یعنی اینکه عملا وقتی من توی شرکت نشستم و به جای اینکه کار کنم دارم توی وبلاگم پست می‌نویسم و توی اینترنت چرخ می‌زنم، بتونم همونچیزی رو که یک نفر توی سیاتل توی آمریکا می‌بینه ببینم.
سیستم گوگل ارث یک نقشه از جهانه که آدم می‌تونه توش جستجو کنه و حرکت کنه و مسیرها و خیابون‌ها و ساختمان‌ها رو ببینه. این سیستم هم همین‌کار رو می‌کنه. سراسر دنیا الآن کامیون‌هایی هستند که با چندین دوربین و کامیپوتر مجهز شدند و دارند تصاویر منطقه‌های مختلف و خیابونا رو می‌گیرند. بعد توی یکی سیتسم که مایکروسافت داره پیاده‌سازی می‌کنه این تصاویر کنار هم چیده می‌شوند و هر فردی می‌تونه توی خیابون‌های کشورهای دیگه بگرده و تصاویر خیابون‌ها و ماشین‌ها و مغازه‌ها رو ببینه. البته تصاویری که نشان داده می‌شوند کاملاً زنده نیستند. یعنی نمی‌تونید حرکت کردن ماشین‌ها و آدمها رو ببینید. اما هر از چند گاهی تصاویر به‌روز می‌شه. اینطوری می‌شه مغازه و محل‌های مهم رو شناسایی کرد و یا اینکه فهمید که مثلا توی شهر کلرادو فلان خیابون معمولاً شلوغه. جالبی این طرح به سیستم ناوش توی این تصاویره. نشانی وب زیر فعلا یک نسخهٔ آزمایشی از این نرم‌افزار رو داره. البته من نتونستم باهاش کار کنم، شاید چون نسخهٔ فلش روی لینوکس من هنوز ۷ مونده (خدا کنه این شرکت ادوبی زودتر نسخهٔ ۹ فلش پلیر رو برای لینوکس بده که ما خیالمون راحت بشه!) در هر حال پروژه، پروژهٔ بزرگ و جالبیه. خبر خیلی خیلی داغه و من توی هیچ سایت خبری در این مورد نخونده بودم. فکر کنم هنوز این طرح به صورت پایلوت باشه و هنوز به مرحلهٔ‌ عملیاتی نرسیده. برای همین هست که مایکروسافت صداش رو در نیاورده. توی slashodot هم نویسنده خودش توضیح داده که کاملا اتفاقی یکی از این کامیونها رو توی خیابون دیده و این حرف‌ها رو از رانندهٔ کامیون شنیده بوده. و بعد از جستجو وب‌گاه مربوط به این پروژه رو پیدا کرده بوده. این هم نشانی وب‌گاهش است.

http://preview.local.live.com/

در ضمن خیلی بی‌ربطه، اما باید اعتراف کنم که من عاشق این cranberries هستم. دارم آهنگ fee fi foe از آلبوم Bury the Hatchet رو گوش می‌کنم. معرکه است.

زندگی

چند وقت پیش توی یک فیلم، یک جمله شنیدم که به نظرم خیلی ساده، پیچیدگی‌های زندگی رو تشریح می‌کنه:

«زندگی مجموعهٔ اتفاقاتیه که در حین اینکه ما داریم فکر می‌کنیم چه کار کنیم، اتفاق می‌افتند»

خیلی جالبه، برای هر کسی این پیش اومده که در مورد یک تصمیم‌گیری کلی فکر کرده و برای یک موضوعی کلی نقشه چیده و فکر کرده و کاملاً دور از انتظار یک دفعه زندگی راه خودشو پیش گرفته.

Saturday, December 02, 2006

یک زوج

دیروز رفتم توی یک مغازه که شیرکاکائو بخرم، حواسم به اطراف بود و دنبال یک چیزی می‌گشتم که با شیرکاکائوم بخورم و توجهی به کسایی که توی مغزه بودند نداشتم. یک زوج بودند که داشتند خرید می‌کردند. وقتی طرف صندوق رفتم که حساب کنم، دیدم کلی خرید کردند. اما نکته‌ای که توجهم رو جلب کرد این بود که دیدم خیلی دارند پر تلاطم خرید می‌کنند و همش تکون می‌خورند. یک دفعه متوجه شدم که صدایی ازشون در نمی‌آد. متوجه شدم که گنگ هستند. یک زوج که هر دو گنگ بودند و اومده بودند که خرید بکنند. به نظرم رسید شاید بابت گنگ بودنشون خرید کردن براشون سخته و برای اینکه زیاد مجبور نباشند بیایند خرید هر بار که میایند خرید این‌قدر خرید می‌کنند. شاید هم مهمان داشتند. قارچ می‌خواستند اما فروشنده منظورشون رو درست متوجه نمی‌شد، اومدم کمک کنم به فروشنده بفهمونم که چی می‌گند اما خود فروشنده متوجه شد. من منتظر بودم که خریدشون تموم شه تا من حساب کنم و برم. وقتی که دیدند من منتظر ایستادم کمی معذب شدند، شاید فکر می‌کردند که به‌واسطهٔ گنگ بودنشون خریدشون داره طول می‌کشه. اما نه خریدشون خیلی داشت طول می‌کشید و نه طول کشیدن خریدشون من رو اذیت می‌کرد. توی دلم گفتم مطمئنناً زندگی کردن بدون زبان کار سختی خواهد بود. بعد فکرم به این سمت رفت که چرا هر دوی این زوج گنگ هستند. آیا چون یکی گنگ بوده، تنها فرد مناسبی که پیدا کرده بوده یک فرد گنگ بوده؟ آیا پسر به واسطهٔ گنگ بودن به خواستگاری دخترهای دیگر نرفته، یا اگر رفته پاسخ رد شنیده؟ آیا دختر به واسطهٔ گنگ بودن خواستگار دیگری نداشته و یا اگر داشته طرف پی‌گیر نبوده؟ یا اینکه نه، مثل خیلی از پسرها و دخترهایی که توی دانشگاه با هم آشنا می‌شند این دو نفر هم توی مؤسسه‌های آموزشی که در کنار هم درس می‌خوندند با هم آشنا شدند و با هم ازواج کردند؟ جواب این سؤال به نظر من یک مسئلهٔ مهم رو به ذهن آدم میاره. آیا این ناتوانی باعث شده که فرصت ازدواج با افراد دیگه از این زوج گرفته بشه و یا اینکه ازدواج این دو واقعاً انتخاب آزادنهٔ خودشون بوده؟ هم دختر و هم پسر، هر ۲ نفر کاملاً خوش چهره و خوش تیپ بودند. احتمالاً هم تحصیل کرده بودند (از نحوهٔ رفتار و نگاه کردنشون می‌شد حدس زد). در حین اینکه در مورد نحوهٔ آشناییشون فکر می‌کردم این فکر به ذهنم رسید که با توجه به این که ارتباط برقرار کردن با دیگران برای هر دوی این زوج کار کمی سخت‌تر از ارتباط برقرار کردن با خودشونه، احتمالاً باید ارتباط قوی‌ای با همدیگر داشته باشند. مطمئناً پشتیبان‌های گرمی برای هم بودند، خیلی هماهنگ بودند و اصلاً نیازی نبود با هم صحبت کنند. خیلی راحت هر کدوم ادامهٔ حرف دیگری رو ادا می‌کرد. البته من فقط چند دقیقه توی مغازه دیدمشون و نمی‌شه اینطوری قضاوت کرد اما مدل رفتاری‌شون رو می‌شد تعمیم داد. به این خاطر که ارتباطی که با همدیگر دارند مطمئناً راحت‌تر از ارتباطی بود که با فروشنده (به عنوان نمونه‌ای از افراد جامعه که با مشکل این زوج آشنایی ندارند) داشتند. به نظرم همون‌قدری که زندگی اجتماعیشون کمی سخت‌تره، زندگی شخصیشون باید صمیمی‌تر باشه.

Friday, December 01, 2006

همین‌طوری

هدفمندی توی زندگی باعث می‌شه که توی تصمیم‌گیریها آدم بتونه با دید مقایسه‌ای، تصمیم‌گیری کنه. وقتی که کسی هدفی نداره اگر با چند گزینهٔ انتخابی مواجه بشه انتخاب کردن هر کدوم از گزینه‌ها با بقیه براش تفاوتی نمی‌کنه. در نتیجه احتمال اینکه هر کدوم از این گزینه‌ها رو انتخاب کنه، برابر بقیه‌شونه. همین شرایط باعث می‌شه که رفتارهای این فرد رو نشه راحت پیش‌بینی کرد. اما وقتی کسی توی زندگیش هدفی رو دنبال می‌کنه وقتی که با چند گزینه مواجه می‌شه که باید از بین اون‌ها یکی رو انتخاب کنه، با توجه به این که کدوم گزینه این فرد رو بیشتر به هدفش نزدیک می‌کنه تصمیم می‌گیره. همین امر باعث می‌شه که گزینه‌های تصمیم‌گیری هم‌وزن نباشند و احتمال انتخاب شدن یک گزینه به نسبت بقیهٔ گزینه‌ها متفاوت می‌شه. برای همین اگر هدفی که این فرد دنبال می‌کنه شناسایی بشه خیلی راحت می‌شه پیش‌بینی کرد که در فلان وضعیت تصمیم‌گیری این فرد چه تصمیمی رو اتخاذ می‌کنه. در کل من همیشه با هدفمندی توی زندگی خیلی موافق بودم و هستم. اعتقاد دارد کسی که بخواد به یک جایی برسه، اول باید برای خودش یک هدف تعریف کرده باشه. توی دوست و آشنا هم با آدم‌هایی که هدفمند زندگی می‌کنند خیلی راحتتر برخورد می‌کنم. به همین علتی که توضیح دادم. چون می‌شه تشخیص داد که این آدم می‌خواد چه کار کنه. اما معاشرت با افرادی که هدفمند نیستند کار کمی سختیه. چون نمی‌شه راحت پیش‌بینی‌شون کرد، شناخت عکس‌العمل‌هاشون هم کار سختی می‌شه. حتی کمی از بی‌هدفیشون روی آدم هم تأثیر می‌گذاره و این برای یک فرد هدفمند می‌تونه یک ضربه باشه.

با تمام این احوال گاهی خیلی خوش می‌گذره که آدم کاملاً‌ «همین‌طوری» بیاد بیرون از خونه و توی خیابون راه بره و مردم رو نگاه کنه. آهنگ گوش بده و به غروب آفتاب از گوشهٔ پنجره نگاه کنه و آخرین تلاش‌های این یار دیرینهٔ زندگی رو برای گرم کردن پوست صورتش حس کنه.
خیلی لذت بخشه که آدم گاهی هدفمندی رو کنار بگذاره و کمی بی‌هدف زندگی کنه. فکر می‌کنم اینطوری ارزش هدفمندی بیشتر درک میشه. من دوست دارم گاهی «همین‌طوری» زندگی کنم. البته فقط گاهی.

جهل

به همه تسلیت می‌گم

با گفتن این جمله بیشتر از همه خودم حس می‌کنم که نیاز دارم تسلیت بشنوم. متأسفانه در ادامهٔ روند ساده انگارانه، اشتباه و اشتباه و اشتباه و اشتباه و متأسفانه پرشتاب فیلترینگ وب‌گاه‌های اینترنتی امروز فهمیدم که وب‌گاه ویکی‌پدیا هم به فهرست بیش از ۱۰ میلیونی وب‌گاه‌های فیلتر شده اضافه شد.